????? ??? Lost in detail ????? ????? Persian Vixen ??????????? sri ????????? dancing Transformer watch

تبلیغ خیلی باحال سیتروئن. تقریبا 4.5 مگابایت. اگه طرفدار transformers هستید حتما نگاه کنید.

آ-ها

عرضم به حضور انور شما که امروز باخبر شدم گروه آ-ها دهم ماه مه در تورنتو کنسرت داره. بنده جدیدا روز به روز ایمانم به اینکه آهنگ Take on Me بهترین آهنگ (و ویدیوی) تاریخ بشریت است محکم تر میشه، و اگر در کنسرتشون فقط همین آهنگ رو به طور پیاپی میخواندند حتما میرفتم. مخصوصا اینکه این قراره آخرین تور این گروه باشه. ولی متاسفانه این اتفاق نخواهد افتاد و آهنگهای جدیدشان را هم زورچپان خواهند کرد (آیا اصلا میدانستید اینها هنوز میخوانند؟ یا اینکه نروژی هستند؟).

به هر حال. گوش جان فرا نهیم به بهترین آهنگ تاریخ بشریت:

در ضمن از اولین نشانه های پیر شدن اینه که به منشی جوان شرکت میگید آ-ها قراره کنسرت داشته باشه و او آ-ها رو نمیشناسه.

.

انیمیشن کوتاه درباره شرکت ما

نمیدونم چرا بعضی ها تصور میکنند که من کار انیمیشن میکنم. تا حالا چندین بار به آدمایی برخوردم که «شنیده بودند» من تو کار انیمیشن هستم و بسیار اصرار داشتن که براشون انمیشین درست کنم! من هم هی توضیح میدادم که به خدا من انیماتور نیستم (اگر چه انیماتور ها رو دوست دارم!) و تا حالا در زندگانی هیچ انمیشینی درست نکرده ام.

تا اینکه چند وقت پیش شرکتی که از یک سال و خورده ای پیش در آن کار میکنم تصمیم گرفت برای معرفی سرویسی که ارایه میدیم یک ویدیو درست کنه. تصمیم گرفتیم که قسمت هاییش رو به شکل انیمیشن درست کنیم. خلاصه پروژه ای بود که بیشتر اش رو خودمون تو شرکت انجام دادیم و خیلی از درست کردن اش لذت بردیم. قسمت های انیمیشن اش رو هم من درست کردم که البته خیلی ساده و کوتاهه. تجربه خوبی بود و شاید بعدا از این ویدیو های بیشتری درست کنیم.

.

پایان راه برای لگوماهی

خوانندگان گرامی،
همونطور که گفتم بعد از شش سال از بوجود آمدن سایت لگوماهی، شرکت اسباب بازی سازی لگو رسما از این سایت به سازمان جهانی مالکیت فکری شکایت کرد. ظاهرا لگو یکی از شرکت هایی است که به شدت مواظب نام تجاری خود هست. استدلال آنها هم برای شکایت این بود که سایت لگوماهی با استفاده غیر مجاز از نام تجاری آنها قصد گمراه کردن بازدید کنندگان و سو استفاده تجاری از این قضیه را دارد.

به هر حال، سازمان مربوطه هم به نفع شرکت لگو رای داد و بنا بر این تصمیم، شرکت ثبت دامنه من موظف است تا دو سه روز دیگر دامنه لگوفیش را به لگو واگذار کند. تنها کاری که میتوانم در این شرایط بکنم فرجام خواهی در دادگاه است که بعد از صحبت با وکیل از این کار منصرف شدم.

بدین ترتیب وبسایت لگوفیش تا دو سه روز دیگر از دسترس خارج خواهد شد. با اینکه دامنه لگوماهی.کام رو هم دارم ولی اگر بخواهم از آن استفاده کنم دیر یا زود لگو دوباره به سراغم خواهم آمد. برای همین نام و آدرس جدیدی برای سایت انتخاب کرده ام: ماهی موتو یا mahimoto.com .

از هفته آینده اگر خواستید به وبلاگ بنده سر بزنید لطفا از آدرس جدید mahimoto.com استفاده کنید. همچنین توجه داشته باشید که ایمیل سابق legofish.com هم از کار خواهد افتاد.

اگر در وبلاگتان به اینجا لینک داده بودید، لطفا آدرس لینک رو به نشانی جدید آپدیت کنید.

.

قدیمی ها

تقریبا به طور نیمه اتفاقی به وبلاگ رفیق وبلاگی قدیمی جناب روبورند سر زدم (لینکی که تو کنار سایت من هست + تقریبا همه لینکای دیگه تو اون قسمت - سالهاست که منسوخ شده و بنده از گشادی حاضر نیستم درستشون کنم ) و از اینکه به روز بود و از مطالب اوشان شادمان شدم. همچنین یک وبلاگ بامزه از طریق اون پیدا کردم به اسم «مملکته داریم؟»
هر دو را بخوانید.


امروز کمی درباره Nation of Islam و لوییس فرح خان و مالکوم اکس خوندم که سوادم بره بالا. به طور کلی یاد گرفتم که Nation of Islam یک cult بیش نیست و ربط زیادی به اسلامی که ما میشناسیم نداره و اصولا خواستار تاسیس جدایی کامل سیاه ها از سفید ها و تاسیس مملکت خودشون هستند. مالکوم اکس هم به جز شخصیت بسیار کاریزماتیک چیز زیاد دیگه ای نداشته و بخشی از زندگی اش به اشاعه تعالیم Nation of Islam صرف شده و بعد که از این گروه جدا شده عقاید خودش هم شاید تفاوت خیلی زیادی با اونا نداشته. کلا به این جا رسیدم که دانستن یا نداستن همه این ها برای بنده هیچ فرقی نمیکرد. در ضمن اینکه چه طوری وارد این موضوع شدم شاید از خود موضوع جالب تر باشه. داشتم درباره جنجال تلویزیونی اینجا بین جی لنو و کونان اوبرایان میخوندم و اینکه کونان شاید بره به تلویزیون فاکس و بعد مقاله ای دیدم درباره ی برنامه های مشابه که قبلا در فاکس بودند و زیاد موفق نبودند و یکی شون شوی آرسنیو هال بود و اینکه یکی از دلایل کنسل شدن اون شو حضور لوییس فرح خان به عنوان یکی از مهمانان بود و ...ی

.

آداب فیس بوک

با گسترش فعالیت های فیس بوکی و جایگزین شدن وبلاگ های خیلی ها توسط فیس بوک، و اینکه فیس بوک اساسا درباره روابط با دیگران است، کم کم فیس بوک آداب و فرهنگ مربوط به خودش رو داره به وجود میاره. یک سری کارها هم هست که هنوز قاعده خاصی براشون درست نشده.
اینجا فقط قصد دارم نظرم رو درباره یکی از این کارها بگم: به اشتراک گذاشتن یا share کردن مطالبی که روی فیس بوک میبینیم. خیلی وقتا یه چیزی رو فیس بوک میذاریم و میبینیم که یکی از دوستان چند لحظه بعد همونرو گذاشته بدون اینکه بگه از کجا این رو پیدا کرده. بسته به اینکه چقدر در تولید اون مطلب نقش داشته ممکنه از اینکه اسمی از شما نبرده با درجات مختلف ناراحت بشید.

از طرف دیگه بعضی وقتا هم طرف برات کامنت میذاره که «اجازه هست این رو به اشتراک بذارم؟» سوالی که مخصوصا اگر سهم زیادی در تولید مطلب اولیه نداشتید کمی مسخره به نظر برسه. (معلومه که اجازه هست، مگه من ویدیوی شکیرا رو درست کردم که ازم اجازه میخوای).

‍پس راه درست چیست؟ اسم نبردن بعضی وقتا بی توجهیه و اجازه خواستن زیاده روی.

بنده راه حلی که خودم استفاده میکنم اینه: اگه لینکی باشه که به وفور موجوده و طرف زحمت زیادی برای پیدا کردنش نکشیده، اگه بخوام اونرو share کنم اول لینک طرف رو «دوست» میدارم )like میکنم( و بعد اونرو share میکنم. اونطوری تلویحا به طرف گفتم که من لینک رو از طریق تو دیدم و طرف وقتی میبینه همون لینک رو share کردم قاعدتا شاکی نباید بشه.

اما اگر لینک کمیاب تری باشه و معلوم باشه طرف زحمت بیشتری برای پیدا کردنش کشیده اونوقت هم لینک اون رو like میکنم و هم موقع share کردن توی قسمت نت مینویسم از طرف کی هست. اگر کاراکتر @ رو توی اون قسمت تایپ کنید و بعد اسم دوستتون رو وارد کنید تازه باعث میشه اسم طرف لینک بشه به پروفایل اش. این طوری طرف کاملا عزت تپان خواهد شد و نیازی هم به درخواست اجازه نیست. این روش مستحب است.

شهبات دیگری اگر در این مورد دارید میتوانید از بنده استفتا کنید.

.

آنها الان چه میکنند؟

مهم تر از خود فیلم گربه ها، برای من این بود که بدونم نگار و اشکان و بقیه ی گروه هایی که تو فیلم بودن الان چی کار میکنند. میدونستم که نگار و اشکان به اروپا رفتن و یک سری کنسرت هم اجرا کردند و (اگر اشتباه نکنم) جایزه ای هم برای موسیقی شون گرفتند. ولی امروز چی کار میکنند و آیا آلبومی بیرون داده اند یا نه؟ اطلاعات زیادی به جز اونی که تو صفحه مای اسپیس شون هست پیدا نکردم. یک داستان تو صفحه مای اسپیس گروه مشترکشون Take it Easy Hospital نوشته اند که حاکی از اونه که تو انگلیس کم و بیش همون مشکلات ایران رو تجربه کرده اند: شاکی شدن همسایه های پیر از موسیقی تمرین کردن اونها. چند تا آهنگ تو صفحه شون هست که بهترین شون - به نظر من - همونی هست که تو فیلم بود.
همچنین چند تا آهنگ هم تو مای اسپیس شخصی اشکان هست که ظاهرا تنهایی
درست کرده. خیلی از اونها خوشم نیومد.نگار هم مای اسپیس خودش رو داره ولی توش آهنگی نیست.
یه چیزی هم درباره اینکه موسیقی فیلم گربه ها ظاهرا قراره به صورت آلبوم بیاد بیرون نوشتن. اتفاقا بعد از اینکه فیلم رو دیدم همه اش تو این فکر بودم که اگه این فیلم اینجا ساخته شده بود خیلی طبیعی بود که ساندترک هم داشته باشه. امیدوارم که اینطور بشه و از اون مهمتر امیدوارم که همین چندرغاز پولی که قراره این سی دی دربیاره به نحوی به دست گروه هایی که آهنگ ها رو زدن برسه.
خلاصه اگه جایی این ساندترک رو دیدم اینجا لینک میکنم.


زمانی وبسایت تهران اونیو هر سال فستیوال موسیقی آنلاین برگزار میکرد، که یکی از بهترین راه های شنیده شدن کارهای گروه های ایرونی بود. متاسفانه پارسال خبری از این فستیوال نبود. امیدوارم که برای امسال برنامه داشته باشند.


امروز یاد گرفتم که سی بی سی یک اپلیکیشن برای آیفون داره که میتونین باهاش به رادیوی سی بی سی گوش بدین. کاش رادیو بی بی سی هم یه همچین چیزی داشت. (بله، همونطور که میبینید روز نسبتا بیهوده ای بود)

.

نه یک توهم

امروز کاملا اتفاقی وبسایت فیلم «نه یک توهم» رو دیدم. از وبسایت فیلم فهمیدم که این فیلم هم درباره موسیقی در شهر تهرانه و با توجه به اینکه فیلم گربه ها رو تازه دیده بودم برام جالب بود. یه خورده گوگل کردم و جالب تر این بود وقتی فهمیدم کارگردان این فیلم مستند، ترنگ عابدیان، به تازگی نامه ی سرگشاده ای به بهمن قبادی نوشته و اون رو به سرقت هنری متهم کرده.
خلاصه گفتم این رو در تکمیل مطلب قبلی ام بنویسم.

و این چیزی بود که امروز یادگرفتم.

.

چیزهایی که یاد میگیرم

زمانی بود که از فیلم های ایرانی کاملا قطع امید کرده بودم و به سختی حتی حاضر بودم پای تماشای یک فیلم ایرانی بشینم. بعد از مدت طولانی که اصولا از فیلم و سینما به دور بودم، تماشای چند فیلم ایرانی خوب در این چند ماه اخیر من رو دوباره به فیلمهای ایرانی امیدوار کرده.
اول، چند ماه پیش بود که فیلم «دایره زنگی» رو دیدم که شاید بهترین فیلم کمدی ایرانی ای بود که دیده بودم. شوخی های هوشمندانه، ریتم خیلی تند داستان (بزرگترین وجه تمایز این فیلم با فیلمای دیگه)، تصویربرداری متفاوت و بازی های قابل باور همه باعث شده بودند حتی پایان دیکته شده ی فیلم هم
نتونه اونرو خراب کنه.

بعد از اون فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر نداره بود. از سکانس اول فیلم و حضور خود-ستایشگرایانه بهمن قبادی در نقش خودش و در حال خواندن، و توضیحات مصنوعی یکی از بازیگران راجع به اینکه این آقا داره یک فیلم «زیرزمینی» میسازه و بسیار سختی کشیده (که مبادا تماشاگر فستیوالی خارجی این چیزها رو ندونه) و یکی دو تا صحنه ی کاملا اضافی آخرهای فیلم که بگذریم، در مجموع فیلم رو دوست داشتم. در واقع بیشتر شبیه به یک موزیک ویدیوی طولانی است با مقداری دیالوگ بین آن. ولی این در عین حال نقطه مثبت فیلم هم هست. در واقع فیلم تقریبا یک کتاب زرد در مورد گروه های موسیقی زیرزمینی تو ایرانه. همه این گروه ها نقش خودشون رو بازی میکنند و هر کدوم یه خورده از موزیکشون رو هم میزنند و در عین حال بدبختی هایی که این گروه ها برای موسیقی زدنشون باید تحمل کنند رو هم از طریق صحبت ها و تعاملات این افراد میشه لمس کرد که این البته خود داستان دیگری دارد و بماند برای مطلبی دیگر.

این فیلم روی یوتیوب هست، ولی پیشنهاد میکنم که نسخه ی با کیفیت ترش رو دانلود کنید. اگر تورنت باز هستید، این لینک تورنتش که موقع نوشتن این مطلب هنوز سر حاله. اگر هم کسی سید نمیکرد برام کامنت بگذارید و براتون سید اش میکنم.

دست آخر هم فیلم درباره ی الی بود که احتمالا جزو آخرین نفرهایی هستم که دیدم اش و برای همین درباره اش نمینویسم. فقط خواستم طبق سنت دیرینه یک حکم جایزالکتکی دیگر صادر کنم برای آقای آزموده، منتقد هنری که سال گذشته مطلبی راجع به این فیلم در بی بی سی نوشته بود و من - مانند بخت برگشتگان دیگر - به دام خواندن آن افتادم. آقای آزموده متاسفانه در این مطلبشان، در چند نوبت - به نظر من - مهمترین قسمت فیلم را «لو» میدهند. همان موقع که این مطلب رو خوندم یادم میاد که کمی فحش دادم و سپس به خود دلداری دادم که احتمالا فرصتی فراهم نخواهد شد تا بنده این فیلم را ببینم، و اگر هم بشود احتمالا انقدر در آینده خواهد بود که تا آن موقع من این مقاله را به کلی فراموش خواهم کرد. با اینکه یک سال طول کشید تا بالاخره دیروز فیلم رو دیدم، ولی سطور مرقومه آقای آزموده در تمام مدت تماشای فیلم جلوی چشم بنده رژه میرفتند و از اول فیلم بنده در انتظار آن اتفاق کذایی که ایشان با قاطعیت لو داده بود بودم. خلاصه این هم لینک مقاله، ولی اگر فیلم رو ندیدید خواندن اش با خودتان. آقای آزموده شما هم که خود صاحب رساله ای در آداب فیلم دیدن هستید، لطفا یادداشت همکارتان آقای مصاحب درباره همین فیلم و در همین بی بی سی را بخوانید تا آداب نوشتن درباره فیلم را نیز - تقریبا بدون لو دادن آن - بیاموزید. البته پاراگراف آخر آقای مصاحب هم شاید ضروری نبود و اون نکته شون رو قبل از اون هم تو مقاله گفته بودند. بالاخره ظاهرا طوق لو دادن بر گردن تمامی منتقدان ایرانی فیلم باید باشه.


امروز من از آتی یاد گرفتم که نوعی کدو هست به نام «کدوی اسپاگتی» که بعد از پخته شدن ریش ریش شده و حالت اسپاگتی پیدا میکند، بدون اینکه مثل اسپاگتی سنگین باشد.

.

ایده ی تجاری متفاوت: فروشگاه تی شرت های مخفی

یک وبسایت جالب امروز دیدم. هیپستری یک تی شرت فروشی مجازی است که نمیگذارد تی شرتی که میخواهید بخرید رو ببینید. به جاش، موقع خرید اونها یک سری سوال (عمدتا خنده دار) از شما میپرسند و بر اساس جوابهای شما خودشان بهترین طرح تی شرتی که فکر میکنند برای شما مناسب هست رو میفرستند. کلا هم ادعا میکنند که تی شرت هایشان را معمولا از جاهای خاص میگیرند به طوری که حتی خود منبع تی شرت هم دیگه از این تی شرت ها معمولا نداره.

کلا از اون ایده هاست که در عین حال که جالبه، خیلی فکر میکنم مشکل باشه که اون رو به یک بیزنس موفق تبدیل کرد. برای اینکه کسی رو راضی کنید که لباسی که ندیده رو بخره٫ نحوره ارایه ی brand و همچنین مارکتینگ خیلی مهمه، که در این زمینه فکر میکنم هیپستری خیلی موفق عمل کرده. البته اون تی شرتی که آخر سر دست طرف میرسه هم خیلی مهمه که واقعا عالی باشه، چون نشون ندادن اون به مشتری انتظارات اون رو احتمالا خیلی بالا میبره. خلاصه این هیپستری رو از نزدیک دنبال خواهم کرد تا ببینم به کجا میرسند.

شما چی فکر میکنید؟ آیا کسی هستید که ندیده یک لباس بخرید؟

.

زنده باد

امروز تیم ملی یکی از تاریخی ترین بازی هاش رو کرد. نتیجه یک بازی فوتبال در این زمان چه اهمیتی دارد؟ اینکه وسط نیمه چه اتفاقی افتاد چرا مهمه؟ امروز شش بازیکن با دست کردن دستبندهای سبز تاثیری گذاشتند که صد برد نمیتونست بذاره. به زیبایی صدای آرام حق طلبی برادران و خواهرانشون رو به دنیا رسوندند. حرکت سمبولیک این بازیکن ها الان در تمام اخبار داره میچرخه. درود بر شما.

.

دانشمندان مخفی

این رادیوی ماهواره ای اکس ام که در ماشین دارم، یکی از کانالهاش بی بی سی جهانی (به زبان انگلیسی) است و بیشترین کانالی است که به آن موقع رانندگی گوش میکنم. رادیوی سرویس جهانی بی بی سی، به جز اخبار کلی برنامه های دیگه هم طبیعتا داره ... من جمله برنامه های مستند مخصوص هر ماه. ماه پیش شروع کردند به پخش کردن تبلیغ برای یک برنامه ای که اون موقع در تبلیغ ها اسمش بود «دانشمندان عرب» و در اون تبلیغ از دانشمندانی مثل رازی، بیرونی، خوارزمی و ابن سینا اسم میبردند و قرار بود که تاریخ اون دوره و شرح حال اون دانشمندا رو تعریف کنه.
طبیعتا جریان این دانشمندا هم موضوعی است مورد کل کل بین ما و اعرابی ها. خلاصه هر وقت این تبلیغ رو میشنیدم زیر لب یه غری میزدم. ولی جالب اینجاست که یکی دو هفته بعد این تبلیغ ها عوض شد و اسم برنامه از «دانشمندان عرب» به «دانشمندان مخفی» (Secret Scientists) تغییر پیدا کرد. نمیدونم چه اتفاقی افتاد ولی حدس من اینه که ایرانی های بخش فارسی بی بی سی احتمالا اعتراض کردن و تهیه کنندگان رو راضی کردند که قبل از پخش برنامه اسم اون رو عوض کنند. به هر حال، شاید خیلی مساله مهمی نباشه ولی گفتم تا قبل از اینکه یادم بره درباره اش بنویسم و یک دمت گرم بگویم به هر کی که پشت این قضیه بود.

خود برنامه رو هم ازااینجا میتونید بشنوید. (البته هنوز تو خود برنامه همه اینها رو به عنوان عراقی و عرب معرفی میکنند ... تهیه کننده برنامه خودش یک اعرابی عراقی است)

.

آهنگهایی که دوست دارید و احتمالا بقیه نشنیده اند کدومند؟

روزگاران قدیم زمانی که وقت بیشتر داشتم اوقات زیادی صرف موزیک یابی میکردم ... واقعا کار سختیه (اون موقع ها سخت تر هم بود) ... کلی آهنگ جفنگ گوش دادن تا اینکه شاید یکی اش به مذاق شما خوش بیاد. واقعیت اینه که احتمالا شما هم مثل من خیلی از بهترین موزیکهاتون رو از روی سفارش دوستان و آشنایان پیدا کردید. به نظر من اگه وبلاگ نویسا مثلا یه لیست ۵ تایی از موزیک های مورد علاقه شون رو منتشر کنند بسیار کار پسندیده ای است. خواننده های یک وبلاگ احتمالا نقاط مشترکی با نویسنده وبلاگ دارند که اون وبلاگ رو میخونند و احتمال اینکه اونها هم از این آهنگ ها خوششون بیاد زیاده و خلاصه اینطوی کلی آدم کلی آهنگ خوب پیدا میکنند. بنده این گرامافون رو به همین منظور راه انداخته بودم البته مدت زیادی است به روز نشده.
خلاصه، من میخوام شروع کنم و ۵ تا از آهنگ های مورد علاقه ایرانی ام رو که احساس میکنم شاید کمتر شناخته شده باشند معرفی کنم. از دیگران هم دعوت میکنم این کار رو بکنند و اگر کردند لینک مطلبشون رو در کامنت دونی بنویسند.

بهترین chorus در یک آهنگ رپ ایرانی: من یه جادوگرم از جادوگران

بهترین آهنگ آلترناتیو فارسی: روایتی از فرشته مرگ از کیان

بهترین آهنگ فیوژن ایرانی: ارگ از عماد بنکدار (شاید به زودی بذارم رو گرامافون {با اجازه آقای بنکدار})

بهترین آهنگ ملانکونیک ایرانی: تابستون کوتاهه از زدبازی

بهترین آهنگ الکترونیک ایرانی: زندگی از سیروان

آهنگهای دیگه:
گیتار کولی از نسیم + جیجی + سیجل

و در آخر، guilty pleasure بزرگ: کی بدش میاد از از نوشین ... برای اینکه اولین و تنها ویدیوی ایرانی ای هست که توش درام ست یارو صدای تنبک نمیده (کم و بیش صدای درام ماشین میده! که باز ‍پیشرفت بزرگی از تنبکه!)

حالا نوبت شماست.

.

خداحافظ انکارتا

فکر کنم اولین دفعه هایی که روی کامپیوترم کلیپ ویدیویی دیدم موقعی بود که سی دی دایره المعارف انکارتا (احتمالا انکارتا ۹۵ یا ۹۶) رو گرفته بودم. کلیپ ها ش فکر کنم از چند ثانیه بیشتر نبود و هنوز هم یادم نیست چه کلیپ هایی بودند. فقط یادمه که هر چی مقاله در باره ایران داشت رو خونده بودم (دو سه تا بیشتر نبودند) و همچنین مقاله اش درباره موسیقی رپ رو یادمه که یه کلیپ صوتی هم از آهنگ The message مال Grandmaster Flash توش بود که هی گوش میکردم:


Don't push me I'm close to the edge ... I'm trying not to lose my head"

به هر حال، بنده اصلا نمیدونستم که انکارتا هنوز وجود داره ولی امروز با خوندن خبر اینکه انکارتا داره تعطیل میشه کمی تا قسمتی نوستالژیک شدم. تعطیلی انکارتا رو به همه کسایی که باهاش خاطره دارند تسلیت میگم!!

.

دو آهنگ تامل برانگیز

چند روز پیش این آهنگ «من یک راکرم» رو شنیدم.



اول اش برام خیلی جالب بود، به دلیل اینکه از شعر آهنگ این طور به نظر میومد که تا حدودی حالت طعنه آمیز داره، و اصولا چطوری یه گروهی میتونه یه آهنگ راک به این سبک به فارسی بخونه و خودش رو خیلی جدی بگیره؟ ولی بعد از یک خورده (فکر کنم بعد از اونجایی که شعر میگه «اگه میخوای یه راکر باشی ... آزاده بودن رو یاد بگیر»{!!} ) فهمیدم که مثل اینکه اینها اصلا هم قصد طعنه ندارند و ظاهرا خیلی خودشون رو جدی تر از اینها گرفتند. همون موقع میخواستم یه چیزی بنویسم ولی بعد گفتم بیخیال.
دیروز ولی آهنگ جدید زدبازی رو شنیدم، و دوباره به فکر طعنه زدن به خود و جدی گرفتن خود افتادم. اگه وقت دارید قسمت دوم آهنگ («علت دوام مون .... ملت جوادمون ...») رو بشنوید تا منظورم رو بفهمید و اونوقت مقایسه کنید با آهنگ قبلی.
البته خدا میدونه که زد بازی هم لزوما اسوه ی فروتنی نیست ... ولی طعنه زدن به خودشون در این آهنگ کاملا دلچسب بود. اصولا با توجه به اینکه خیلی از این مقولات (مثل سبک های موسیقی) در فرهنگ ما چیز نوپا و نسبتا جدیدی هست، در عین حال که خوبه ملت «کارشون»رو جدی بگیرند ولی وقتی «خودشون» رو زیاد از حد جدی میگیرند نتیجه اش به جای اینکه جدی باشه بیشتر کمیک میشه.

در ضمن بهترین کاری که زدبازی کرد به نظر من پیدا کردن یه دختر بود که تو آهنگ ها همراهی شون کنه. قمست هایی که صدای دختر هست کاملا آرامش بخشه (به جز بعضی وقتا که گام خیلی بالا میره). پیدا کردن صدای ایرانی که کیفیت لطیف و «سماوی» (ethereal) داشته باشه کار سختیه ...

.

البریخه

یکی از بهترین قسمت های سفر به مکیزیک چند ماه پیش، کشف کردن یک هنرمند مکزیکی بود که به یکی از هنرمندان مورد علاقه من تبدیل شده. در طی سفر به مغازه ی کوچکی برخوردیم پر از آثار هنری دست-ساز. چیزهایی مختلفی مثل مجسمه، ظروف، و یا اجناس پارچه ای. چیزی که این مغازه رو از ده ها مغازه صنایع دستی فروشی در آن راسته متمامیز میکرد، کیفیت بالا و کلا منحصر به فرد بودن کالاهایی بود که آن مغازه میفروخت. صاحبان مغازه که خانمانی شیک و میانسال بودند، معلوم بود که با دقت بسیار بهترین مجسمه ها و صنایع دستی های مختلف مکزیکی رو انتخاب کرده و در مغازه خود گرد هم آورده بودند.
در میان چیزهای زیبایی که اون مغازه برای فروش داشت، یک سری مجسمه کاملا ما را مسحور کرده بود. واقعا تا به حال هیچ کار دستی با این دقت و ظرافت ندیده بودم. مجسمه ها هم عموما گران بودند، از سیصد-چهارصد دلار برای مجسمه های بسیار کوچک تا چند هزار دلار برای کارهای بزرگتر. با وجود این، اگر مشکلات به وجود آمده برای کارت اعتباری من نبود (که خود مطلبی دیگر میطلبد) حتما یکی از مجسمه های کوچک را میخریدیم.
به هر حال، آن روز گذشت و ما بدون آنکه درباره آن مجسمه ها از صاحب مغازه پرس و جو کنیم، رفتیم. ولی به هیچ عنوان فکر آن مجسمه ها از خیال من بیرون نمیرفت.
پس از تعداد زیادی جستجو در گوگل (با خود فکر کنید چطور درمورد یک نوع مجسمه خاص مکزیکی که هیچ درباره اش نمیدانید جستجو میکنید؟) بالاخره اطلاعات لازم در مورد مجسمه ها رو پیدا کردم، و از آنجا بود که سرمایه اندوخته ام به باد رفت! تا امروز، مغرور از کشف نادری که کرده ام، آنرا با کسان زیادی بازگو نکردم. ولیکن سرمایه دار درون من میگوید بد نیست این راز را با دیگران نیز در میان بگذارم. پس بخوانید راز این ماجرا ...

.

جایزالکتک

منتقد فیلمی که قسمتهای کلیدی فیلم رو در «نقد» اش لو بده باید شدیدا کتک بخوره. بعد از اون هم باید یکی بشینه جلوش و آخر همه فیلمهایی که منتقد ندیده رو براش تعریف کنه.
یاد گرفته بودم که هیچوقت نقدهای فیلمی که تو سایت بی بی سی نوشته میشه رو نخونم. امروز خطا کردم و آخرین نمونه از نقد فیلم هاشون رو خوندم و نتیجه این شد که بیام اینجا این رو بنویسم.
نقد فیلم در اینجا معمولا وسیله ای هست که انسانها (یی که لزوما خیلی خوره ی فیلم نیستند) از آن برای تصمیم گیری در اینکه کدام فیلم را ببینند استفاده میکنند. به این معنی که معمولا نوشته های منتقد مورد علاقه شون رو قبل از اینکه فیلمی رو ببینند میخونند و اونوقت تصمیم میگیرند چه فیلمی ببینند. هیچوقت هم نگران اینکه خوندن نقد فیلم داستان اونرو براشون خراب کنه یا قسمت های مهم اش رو لو بده نیستند، چون اکثر منتقدان کارشان حرفه ای است (یعنی در زندگانی پول میگیرند تا نقد بنویسند و از این طریق امرار معاش میکنند) و بلد هستند چگونه بدون اینکه داستان فیلم را بازگو کنند آن را نقد کنند.
بسیاری از منتقدان شریف وطنی اما متاسفانه بدون بازگویی خلاصه داستان قادر به نقد آن نیستند و از بازگو کردن هیچ پیچش مهمی هم ابایی ندارند. نمیدانم این خاصیت از کجا نشات میگیرد: شاید چون عموم مردم ایران به اکثر فیملهایی که در مجلات فیلم نقد میشود دسترسی ندارند و نزدیک ترین تجربه آنها به دیدن خود فیلم، خواندن نقد آن است و در نتیجه منتقد فیلم با اطلاع از این مساله احساس وظیفه میکند تا داستان فیلم را هم بازگو کند. یا شاید در فرهنگ ما جا افتاده که نقد فیلم را بعد از دیدن فیلم بخوانند؟ و یا اینکه بسیاری از منتقدان ما منتقدان خوبی نیستند.
هر چه که هست، از بی بی سی که از اشاعه دهندگان فرهنگ حرفه ای گری در دنیای غیرحرفه ای ماست انتظار بیشتری میرود.

.

Her Morning Elegance / Oren Lavie

یک ویدیوی عالی برای اینکه حالش را ببرید:

Her Morning Elegance / Oren Lavie

.

بازی تمام

دیشب بازی نسبتا جدید شاهزاده ایرانی رو تموم کردم. کلا از نظر خود بازی اش چندان انتظار بالایی نداشتم (خونده بودم که بازی خیلی آسونی هست و خیلی از بازی های آسون خوشم نمیاد) و شاید به خاطر همین بازی بهتر از انتظار بود. داستان بازی نسبتا ساده است، شخصیت شما - که شاهزاده نیست و یک دزد ولگرد است - به طور اتفاقی با دختری به اسم الیکا - یک شاهزاده - آشنا میشه و ناخواسته درگیر تلاش الیکا برای نجات شهرش از دست فرمانبرداران اهریمن میشه . در میان راه و طول بازی با چگونگی به وجود اومدن شرایط فعلی (آزادی قریب الوقوع اهریمن از بند چند هزار ساله) آشنا میشیم و با صحبت هایی که میان شخصیت ما و الیکا رد و بدل میشه کم کم با شخصیت مرموز و جذاب الیکا آشنا میشیم.
با اینکه شخصیت های این بازی از انگشتان دست فراتر نمیروند، صدا-بازیگری خوب دو شخصیت اصلی بازی رو به خوبی جلو میبره و تقریبا اونرو از روند نسبتا تکراری و خیلی آسون اش نجات میده.
نکته دیگه ای که به نجات بازی میاد گرافیک خیره کننده اون هست. درباره استیل جدیدی که یوبیسافت برای این بازی استفاده کرده قبلا حرف زده ام. وقتی گرافیک بازی رو آدم تو فیلم میبینه شاید خیلی از این سبک خوشش نیاد، ولی وقتی اونرو خودتون بازی میکنید دیدتون کاملا عوض میشه و بعید میدونم کسانی باشند که بعد از بازی کردن هم هنوز با این استیل خاص گرافیکی خوشحال نباشند. یوبیسافتی ها تاکیید فراوان داشتند که این سبک cell shading نیست و هدف اونها خلق کردن اونچه خودشون living illustration میگفتند بود و در خیلی از سکانس های بازی کاملا زدن به خال. صحنه های نبرد بین شخصیت بازیکن و شخصیت جنگجو (و همچنین concubine) واقعا به نظر میرسند که از یک نقاشی گرفته شده اند.
خود نبرد ها ولی چنگ زیادی به دل نمیزنند و حرکت ها از آغاز بازی تا ‍پایان یکی هستند و خیلی زود تکراری میشوند.
از نظر میزان «ایرانی بودن» هم این بازی مثل بیشتر بازی های قبلی تلاش خاصی برای استفاده از موتیف های درست ایرانی نمیکنه. مرحله ها و ساختمونها تقریبا همه از خیالپردازی هنرمندان غربی و اونچه اونها دوست دارند خیال کنند ایرانی است به وجود اومده. بیشتر عربی است تا ایرانی. ولی هنوز هم به خاطر زیبایی مرحله ها و ریزه کاری هایی که تو کاشی ها و در و دیوار هست برای من به عنوان یک بازیکن ایرانی قابل قبول بود.
یک سور‍پریز خیلی خوب هم این بازی برای فارسی زبانان داره. اونهایی که ترجیح میدن خودشون اون رو تجربه کنند لطفا پاراگراف بعدی رو نخونند.

شخصیت الیکا در این طول بازی مرتب فارسی صحبت میکنه. شما برای پیدا کردن راه میتوانید در هر زمان از الیکا راهمایی بخواهید و او راه رو به شما نشون میده. معمولا این کار رو با گفتن جمله ای انجام میده. جمله ای مثل : «راه درست» یا «مسیر درست را نشان بده» یا «روشن کن». در جاهای دیگه هم چیزهایی مثل «ستایش به اورمزد» یا «به اسم اورمزد» یا «آلودگی را پاک کن» میگه. البته معلومه که کسی که این ها رو میگه یک خارجی است و در نتیجه با لهجه صحبت میکنه و خیلی وقت ها صحبت هاش به سختی قابل تشخیص هستند.

به هر حال، منتظر قسمت بعدی از بازی هستم و هنوز هم امیدوارم که در یکی از این قسمت ها با یوبیسافت همکاری کنم. این بار هم اسم های آخر بازی رو خوندم و تنها یک نفر نیمه ایرانی جزو صدها عوامل تیم بود. (اتفاقا اون رو هم پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم و یک دمت گرم بهش گفتم).

اضافه: این کمیک ساخته penny arcade هم که برای بازی درست کردند رو از دست ندید.

.

تلویزیون فارسی بی بی سی: ورود به قرن بیستم

کیفیت تولید بالای برنامه های تلویزیونی بی بی سی من رو مثل همه کسان دیگری که برنامه های هفته اول شروع این تلویزیون رو دیدند ذوق زده کرده.همونطور که مثلا دیدن یک هتل 5 ستاره، یا یک استادیوم مدرن، یا یک پلاژ تمیز، یک باسکین رابینز "واقعی"، یا یک فروشگاه یا سوپرمارکت بزرگ در ایران آدم رو متعجب و ذوق زده میکنه. یک سری از چیزها هست که برای ساکنان دنیای متمدن (و بعضی وقتا نه چندان متمدن) بدیهی است، ولی ماها چون هیچوقت نداشتیم و تجربه نکردیم برامون به یک رویا تبدیل شده. یک عمر "نداشتن" حتی تصور اینکه مجریان برنامه ای آراسته باشند، دکور برنامه دگوری و زشت نباشه، فیلمبرداری و نور پردازی مزخرف نباشه، صدای مجریان یکنواخت باشه و به خوبی شنیده بشه، مجری ها دایم اینور اونور نگاه نکنند و صحبت هاشون تماشاچی رو شرمزده نکنه رو هم از بین برده.

بی بی سی فارسی برای اولین بار (حد اقل تا جایی که در خاطر نسل من و ما هست) به تماشاگر ایرانی امکان دیدن برنامه های خوب و داشتن تجربه ای که میلیون ها نفر دیگر از ساکنان زمین همیشه داشته اند را میدهد. بالاخره در قرن بیست و یک، دست ما را گرفته و برای اولین بار ما را با قرن بیستم آشنا میکند.
مثلا دیروز برای اولین بار در عمرم یک گزارش از بازی فوتبال در بخش ورزشی اخبار به زبان فارسی دیدم که در آن گزارشی که خبرگو میخواند با تصاویری که از بازی پخش میشد همخوانی زمانی داشت. یک عمر عادت داشتیم ببینیم که خبرگو گزارش بازی را با سرعت برق میخواند، اگر شانس داشته باشیم تصاویری نامربوط از بازی هم پخش میشود، و اگر کرم کارگردان تلویزیونی برسد شاید تصویر را تا چند ثانیه بعد از اینکه خبرگو گزارش را با سرعت برق خوانده و تمام کرده قطع نکند تا تصویر یک گل دیگر را هم در سکوت محض ببینیم.

تلویزیون فارسی بی بی سی، اگر هیچ کاری نکند، تماشاگر ایرانی را با شرایط "نرمال" برنامه سازی آشنا میکند، و سطح توقع بیننده را به سطحی که باید باشد میرساند. کمک میکند تا دیگر من و شما با دیدن برنامه ای خوش ساخت ولی "عادی" مثل برنامه های بی بی سی ذوق زده نشویم، و در عوض با آشغالهایی که همه تلویزیون های دیگر به عنوان برنامه به خوردمان میدهند راضی نباشیم.

.

مکزیکی از بالا در حال شاشیدن

جای شما خالی یک هفته برای استراحت رفته بودم مکزیک (ناحیه ریویرا مایا). البته برنامه اولیه سفر به پرو بود که به دلایل سوق الجیشی میسر نیفتاد. ولی کاملا از سفر مکزیک راضی بودم و بعد از یک سال و نیم پرکاری، یک هفته استراحت غنیمت بزرگی بود.
از نکات جالب سفر زیربنای قوی صنعت توریسم در اون ناحیه مکزیک بود، به طوری که از جاذبه های طبیعی مثل دریا و جنگل و غار گرفته، تا مکان های تاریخی مایا ها، تا در و دهاتی که تفاوت چندانی با فریدون کنار خودمان نداشت استفاده کرده بودند تا پول توریست ها رو به صورت قلپی از جیبشان بیرون بکشند. مثلا این خانم دهاتی که عکس اش رو در قسمت mayan village در این وبسایت میبینید توی اون کلبه ی حصیری تلویزیون و ضبط صوت هم داره و جلوی درش هم یک ماشین نو پارک هست!! البته این ها جزو سورپریزش هست که وقتی اونجا میرید میبینید.
ولی از این قسمت mayan village و قیمت های خیلی بالایی که برای تور ها میگرفتند که بگذریم، بقیه قسمت هایی که ما با تور و یا خودمان رفتیم واقعا دیدنی بودند. به یاد ماندنی ترین قسمت سفر رفتن به یک پارک منحصر به فرد به نام اشکارت بود، که شبیه اش رو قبلا جایی ندیده بودم.

.

حمله به ساندویچ

نمیدونم این چرا هنوز تو بالاترین خبر داغ نسیت. ظاهرا در راستای تحقق اهداف انقلاب و ثبت رکوردهای جهانی در ایران ساندویچ بسیار طولانی از گوشت شترمرغ آماده کرده اند. متاسفانه قبل از اینکه بتونند ساندویچ رو اندازه گیری کنند ملت ساندویچ رو با جاش میل کرده اند. بدین ترتیب بود که یک بار دیگر توطئه استکبار جهانی مانع از کسب افتخار بزرگ برای ایران اسلامی شد. گزارش ویدیویی بی بی سی و عکس های عوامل استکبار در حال توطئه رو در یاهو از دست ندید.

.

بشتابید


یک این ور آب جدید بعد از چند صباحی آماده خوانده شدن و لذت برده شدن است. اگر ندیدید تشریف ببرید اینجا ببینیدش. این قسمت اکشن اش زیاد تر از قبل است و لیزر هم دارد.

همانطور که گفته بودم یک ابزار فیس بوک هم برای این ور آب مدتی است درست کرده ام که به شما اجازه میدهد کمیک ها رو مستقیما در راحتی پروفایل خود در فیسبوک مطالعه نمایید. برای نسب این ابزار لطفا تشریف ببرید اینجا و یادتان نرود دوستانتان رو هم دعوت کنید که همین کار رو بکنند.

.

جایزالکتک

اصولا ستون جایزالکتک ها رو خیلی دیر به دیر به روز میکنم، یعنی اینکه بدانید گناه هایی که موجب جایزالکتک بودن میشه چقدر سنگین هستند. آخرین گروه از افراد جایزالکتک شاعران (و یا «ترانه سرایان») ای هستند که با «حنجره» و «پنجره» قافیه میسازند. البته صرف شاعر و به خصوص «ترانه سرا» بودن شما رو به گروه جایزالکتک ها خیلی نزدیک میکنه ولی این چنین قافیه ساختن بالاترین مقام گروه رو نصیب شما میکنه.

.

آخرین صحبت درباره المپیک

خوب بالاخره المپیک تمام شد و برنامه زندگانی خیلی ها برگشت به روال قبلی. برای ساعی خیلی خوشحال شدم، بیش از همه برای خودش. از یک موضوع هم کمی تعجب کردم، اینکه چرا تو هیچ رسانه فارسی درباره هادی سپهرزاد که در روزهای آخر در رشته دهگانه دو و میدانی مسابقه داد و نتایج قابل قبولی هم کسب کرد چیزی نوشته نشد. حتی اسم او در لیست ورزشکاران ایرانی در سایت بی بی سی هم نیست که واقعا عجیبه و به جز سهل انگاری نمیدونم اسمش رو چی دیگه میشه گذاشت.

.

مسوول کیه؟

المپیک کم کم داره به روزهای پایانی اش میرسه. اینجا به علت اختلاف ۱۲ ساعته بازی ها از حدود ۹-۱۰ شب شروع و صبح روز بعد تموم میشوند. در مورد ورزشکارهای ایران کار ما شده انتخاب بین اینکه آخر شب قبل از خواب باخت ها رو دنبال کنیم یا اینکه صبح اول وقت خبر باخت رو بخونیم. به بیان دیگه هر روز سوال اینه که آخر شب حالم گرفته بشه بهتره یا اول صبح؟

در همین راستا بخوانید صحبت های جناب دکتر قراخانلو رییس کمیته ملی المپیک که ظاهرا بالاخره از غار بیرون آمدند و با خبرنگار ایسنا گفتگویی انجام دادند. ایشان گفته اند «توقعات بيش از توان‌شان بود ... حرف‌هايي دارم كه خواهم زد». البته این صحبت ها را صرفا درباره عمکرد سفارت ایران در سازماندهی تماشاگران بیان کرده اند و از آنجا که عملکرد ورزشکاران کاملا از حیطه مسوولیت جناب دکتر خارج است هیچگونه اظهار نظری در این زمینه نکرده اند. البته من بی صبرانه منتظر بازگشت دکتر به ایران هستم تا به عنوان رییس کمیته ملی المپیک ناگفته های ایشان درمورد عملکرد بسیار ضعیف سفارت ایران در پکن رو بشنوم. امیدوارم که این بار مسوولین مربوطه - سفیر ایران در پکن و سایر کارکنان سفارت - با استعفای خود مسوولیت شکست های ایران در المپیک رو به عهده بگیرند و پاسخگوی ملت باشند.
تکمیل: ظاهرا آقای مشایی وبلاگ بنده رو میخونند چون به محض نوشتن مطلب فوق ایشان جواب خامی بنده را دادند: «در جمهوری اسلامی استعفا معنا ندارد»

.

پیشگامان فضا

تو یه ماه اخیر دو تا رویداد بزرگ ایرانی در تورنتو برگزار شد. اولی جشنواره تیرگان بود که حاصل تلاش گروه بزرگی از فعالان و داوطلبان تورنتو بود و به مدت سه روز در یکی از فرهنگسراهای بزرگ تورنتو برگزار شد.
دومی هم کنفرانس دو سالانه مطالعات ایران بود که در کنارش هم کنسرت هزاره شاهنامه به عنوان یکی از برنامه های جانبی کنفرانس توسط ارکستر سمفونی تورنتو اجرا شد.

خوشبختانه شانس این رو داشتم که در هر دوی این برنامه ها نقش داشته باشم (به عنوان طراح گرافیک و طراح وبسایت برای تیرگان، و طراح وبسایت برای کنفرانس دوسالانه)، و خوشحالم که بگم هر دوی این برنامه ها با نظم و ترتیب مثال زدنی و به شکل خیلی خوب اجرا شدند.
اصولا عدم نظم و هماهنگی در برنامه های ایرانی و مشکلات کار گروهی چیزی است که همه ما زیاد با اون برخورد کردیم و برای خود من هم به سوژه خیلی از کمیک هام تبدیل شده اند. ولی واقعا میگم که نظم و ترتیب این برنامه ها و حرفه ای گری دست اندرکاران اونها و همچنین کمکهای مشتاقانه صدها داوطلبی که اومده بودند تا کمک کنند هم برای من غافلگیر کننده بود و هم من رو به آینده بسیار امیدوار کرد.
یادمه اولین باری که به آهنگهای اوهام و یا اولین آهنگ رپ (دست و حسابی) فارسی که گوش دادم (مال دیو بود) چه احساس هیجان انگیزی داشتم. احساس فهمیدن اینکه «میشه» آهنگ خوب راک یا رپ فارسی هم درست کرد.
فکر میکنم مدیران این برنامه ها هم به نوعی همون نقش اوهام و دیو در «پیشگام» بودن در برگزاری برنامه های حرفه ای و موفق ایرانی رو داشته باشند و خلاصه اینکه انتظار ها رو بالا بردند و امیدوارم سالهای بعد هم کارشون رو ادامه بدن.

.

خالکوبی

خالکوبی
از حدود دو سال پیش که این طرح شیر رو درست کردم، دو سه نفر از کشورهای مختلف با من تماس گرفتند و از من اجازه خواستند تا اون طرح رو روی بدنشون خالکوبی کنند. من هم با کمال میل قبول کردم، چه احساسی جالب تر از اینکه کسی انقدر از طرحت خوشش اومده که حاضره تا آخر عمر اون رو روی بدن خودش داشته باشه.

یکی دو تا خالکوبی اختصاصی دیگه هم برای دو نفر دیگه طراحی کردم. ولی تا حالا به جز یک نفر دیگه که طرح سیمرغ ام رو پشت اش خالکوبی کرده (عکس اش رو به زودی میذارم) هیچ کدوم از طرح های دیگه ام رو به طوری خالکوبی شده روی بدن کسی ندیده بودم.

تا اینکه امروز به طور کاملا اتفاقی این عکس رو دیدم. میدونستم که یقینا به ازای هر یک نفر که برای خالکوبی کردن این طرح از من اجازه گرفته چند نفر هم حتما هستند که بدون اینکه بهم بگن اون رو خالکوبی کردن. این آقا هم ظاهرا یکی از همونهاست. و صد البته که از دیدن این عکس نه تنها ناراحت نشده ام بلکه خیلی هم خوشحال شدم. خلاصه اگه طرح های بنده رو خالکوبی کرده اید و دارید این رو میخونید اول اینکه نوش جانتون و دوم اینکه خیلی خوشحال میشم که عکس خالکوبی تان را ببینم.

.

تغییر جدید

بالاخره کاری که یک سال بود میخواستم بکنم رو انجام دادم. خیلی وقت بود میخواستم دسترسی به مطالب قبلی ام رو راحت تر کنم و به جای اینکه ملت مجبور شن از لینک های آرشیو در کنار صفحه برای خوندن مطالب قبلی استفاده کنند، بتونند راحت تر و از آخر همین صفحه صفحات قبلی رو ببینند. تکنولوژی جدیدی نیست و پارسال برای وبلاگ سیصد هم همین سیستم رو راه انداخته بودم. در واقع از پلاگین MTPaginate استفاده میکنم. فقط همه اش تنبلی ام میومد که برای وبلاگ خودم راه اش بندازم که بالاخره الان راه افتاد. این قابلیت برای کسی مثل من که زود به زود آپدیت نمیکنه و در نتیجه کم و بیش به مطالب قدیمی اش برای نجات دادن وبلاگ اش احتیاج دارند خیلی مهمه. البته ظاهرا این روش استفاده کردن از MTPaginate برای این کار خیلی بهینه نیست، ولی فعلا راحت ترین روشیه که میشناسم.

.

جوان ۲۶ ساله

دو سه هفته پیش خبرگزاری مهر خبری درباره بمب گوگلی منتشر کرد که ظاهرا خیلی از روزنامه های داخلی اونرو مخابره کردند و همچنین از طریق اس ام اس و ایمیل هم دست به دست شد. این خبر (اگه اسم اتفاقی که دو سال پیش افتاده رو بشه خبر گذاشت ) با عنوان «نفوذ جوان ایرانی به موتور جستجوی گوگل برای نفی عبارت "خلیج عربی"» همونطور که از عنوان اش معلومه ظاهرا خیلی با دقت نوشته نشده و اشکالات زیادی داره. متن کامل خبر اینه:


.

تنبلی

از اینکه در آپدیت کردن اینجا انقدر تنبل شدم اصلا راضی نیستم. ولی چیز به درد بخوری هم به فکرم نمیرسه که بیام بنویسم. یا اگه میرسه انقدر طولانیه که تنبلی میکنم. به هر حال، فعلا اینور آب دفعه پیش رو نگاه کنید تا جدید اش فردا پس فردا در بیاد. آها، راستی با یک هنرمند موسیقی جاز ایرانی به نام بابک مداح آشنا شدم و از کارهایش خیلی خوشم اومده. به نظرم واقعی ترین تلفیق جاز و موسیقی ایرانی هست که تا حالا شنیدم. درباره اش کمی در وبلاگ سیصد نوشتم. صفحه مای اسپیس اش هم که آهنگها رو میتونید روش گوش کنید اینجاست.

.

فصل جدید


این چند هفته که نرسیده بودم اینجا رو به روز کنم سخت مشغول کار روی مارک جدیدم بودم. علاقه من به طرح ها و نقشمایه های ایرانی بر کسی پوشیده نیست. همیشه هم دوست داشتم که درباره تاریخچه یا داستان طرحهای تاریخی و سنتی که تو کارهام استفاده میکنم بدونم و مطالعه کنم.

از حدود دو سال پیش که به صورت تفریحی چاپ طرح روی لباس رو شروع کرم کم کم علاقه ام به این کار بیشتر شد و مدت ها بود به این فکر بودم که کارهای متفاوت تر و جدی تری در این زمینه بکنم. تا اینکه تابستان پیش ایده ای برای یک سری لباس جدید به ذهنم رسید و لباس های Xerxes Alliance با همکاری یکی از دوستای خوبم از همون موقع شروع شد. حالا این لباس ها چه فرقی با بقیه دارند؟

ایده ای که پشت این لباسهاست کاملا منحصر به فرده. این لباس ها قسمت هایی از یک داستان هستند. طرح های روی هر لباس در واقع یک قسمت از داستانی به نام Xerxes Alliance (اتحاد خشایارشا) رو بازگو میکنند که همراه با این لباس ها منتشر میشود. پس هر فصل که طرح های جدید عرضه میشوند، فصل های جدید از این داستان هم نوشته میشوند.

داستان هم با اینکه تخیلی است، ولی با اقتباس از اسطوره ها و افسانه های قدیمی ایرانی - به خصوص هخامنشی - نوشته شده و تمام طرح ها هم از موتیف های واقعی تاریخی الهام گرفته اند. البته در کنار خط اصلی داستان، بعضی وقت ها به صورت محدود طرح های جدای ایرانی دیگری رو هم ارایه میدیم. مثلا الان طرح جانبی که رو سایت هست طرح بته جقه هست که (به نظر من) تنها موتیف ایرانی است که کاملا بین المللی شده.

تمام توجه ما روی کیفیت کار بوده (از انتخاب لباس ها تا طراحی شون تا پیدا کردن مدل و انتخاب عکاس و طراحی وبسایت) و با اینکه وقت و انرژی خیلی زیادی ازمون گرفته از نتیجه کار تا به حال راضی بودم. در طراحی وبسایت هم سعی کردم تجربه جدید و متفاوتی رو به کاربر بدم، به این شکل که وبسایت مثل مجله ای درست شده که کاربر میتونه ورق بزنه و لباس ها رو ببینه و لا به لای اونها هم توضیحاتی درباره اسطوره ها و نقوش ایرانی رو به طور مختصر بخونه. یکی از هدف های من هم همیشه در بیشتر کارهایی که میکنم آشنا کردن خودم و دیگران با فرهنگ و هنر ایرانی بوده.

به هر حال، پرحرفی بسه، از شما دعوت میکنم که به وبسایت Xerxes Alliance سر بزنید. وبسایت فعلا فقط به صورت فلش هست و کلا با اینترنت پرسرعت راحت تر دیده میشه و همینجا از کسایی که فلش یا اینترنت پرسرعت ندارند پوزش میخوام. به زودی نسخه اچ تی ام ال وبسایت رو هم درست میکنم.

.

تاثیر هنر ژاپنی در تصویرسازی مدرن

هفته گذشته این بیلبیلک(mascot) های المپیک زمستانی 2010 ونکوور به عموم نشان داده شدند. سه شخصیت با نام های کواچی، میگا و سومی که هر کدام ریشه در باورها و داستانهای قومی کانادایی دارند. جدا از اینکه هر کدام چه شخصیت افسانه ای رو نمایش میدن، تصویرسازی این شخصیت ها برای من خیلی جالبه. این بیل بیلک های بامزه به طرز واضحی از سبک نقاشی ژاپنی الهام گرفته اند که به اون "کاوایی" هم میگن - به معنی "بامزه".

اصولا نقاشی و فرهنگ ژاپنی در چند سال گذشته نقش خیلی خیلی بزرگی روی فرم تصویرسازی در تمام دنیا داشته و خیلی از هنرمندهای غربی به طرز گسترده ای از هنر ژاپنی الهام گرفته اند. من هم یکی از طرفدارای هنر پاپ ژاپنی هستم و تو یه سری از کارهای جدیدم تاثیرش رو شاید ببینید.

راستی یک نوخودی به نام موک موک هم این وسط هست که خیلی بامزه است و اینجا میتونید ببینیدش.

.

ابرپست اومد

اول: نتیجه مسابقه
مسابقه طراحی لوگو برای شرکت اسپردشرت که چند وقت پیش درباره اش نوشته بودم تموم شد. خوشبختانه هر دو تا لوگوهایی که در مرحله نهایی داشتم برنده شدند. لوگوی شخصی خودم (به اسم لیبل هدز) برنده جایزه ویژه "خلاقیت" شد. مهم تر از اون -دست کم برای من - این لوگو همچنین در نظرخواهی عمومی مشترکا اول شد (مرسی از شمایی که رای دادید براش) و در نظرخواهی از داورهای خارجی مسابقه هم جزو 3 لوگوی برتر همه داوران بود.

لوگویی هم که با شاهین طراحی کرده بودیم برنده جایزه بهترین کار گروهی شد. ولی برای جایزه اصلی، شرکت اسپردشرت خیلی به نتیجه نظرخواهی و نظر داورهای خارجی توجه نکرد (هیچکدام از سه لوگویی که در نظرخواهی بیشترین رای رو آوره بودند در جایزه اصلی جایی نداشتند) و دو تا لوگوی دیگه رو مشترکا به عنوان برنده جایزه اصلی معرفی کرد. الان هم دارند روی اون دو تا لوگوی برنده کار میکنند تا لوگوی آینده شون به شکل تلفیقی از اون دو تا دربیاد. کلا خیلی تجربه خوبی بود و از نتیجه کار نمیتونم زیاد ناراضی باشم.

.

اولین قدم های کمیک استریپ فارسی

goldoon.jpgاین ور آب جدید بالاخره آماده است. اینجا میتونید ببینید و بخوانید اش. درست کردن این ور آب ها با توجه به وسواسی که دارم خیلی وقت و انرژی از من میگیره و برای همین تعدادشون از مقداری که دلم میخواد کمتره. ولی خوب به آرامی داره به این مجموعه اضافه میشه و چیزی نمونده که بیست و پنجمین قسمت از اون رو بسازم.

.

راستی یارو آخرش میمیره ...

من روی این مساله لو دادن داستان فیلم ها خیلی حساس هستم و هر جا این مساله رو ببینم شاکی میشم و ازش نمیگذرم. آخرین نمونه اش این گزارش خبری بی بی سی فارسی درباره رهیابی فیلم "م مثل مادر" به عنوان نماینده پیشنهادی ایران برای اسکار هست. در میان گزارش تهیه کننده خبر به زیبایی هر چه تمام تر تمام داستان فیلم من جمله پایان اون رو خلاصه کرده اند و شسته و رفته تحویل خواننده میدن. خدا رو شکر حالا فیلمی نیست که بنده همچین علاقه به دیدن اش رو داشته باشم، ولی مسلما هستند کسانی که فیلم رو ندیدند و شاید حالا هم بیشتر کنجکاو باشند که اون رو ببینند، و مسلما این دسته افراد از اینکه داستان اینطوری لو داده بشه خوشحال نخواهند شد. تهیه کننده این گزارش جایزه "جایز الکتک" روز رو دریافت میکنه.

.

این ور آب و کنسرت کیوسک

از اون هفته هاست که انسان اول هفته به شکل انسان وارد دستگاه میشه و آخرش به شک زامبی میاد بیرون.

این ور آب جدید بالاخره بعد از یک تعطیلات تقریبا دو ماه ظاهر شد. بروید و بخوانید و نظرهای خوب بنویسید .

فردا کنسرت بزرگ گروه کیوسک در تورنتو اه. (اگر بلیط تون رو آنلاین از طریق این لینک بگیرید 10 دلار ارزونتره) همونطور که قبلا هم گفته بودم دارم یک کار جدید میکنم و اون اینکه لباسهایی برای بند درست کردم که قراره فردا به علاقه مندانشون فروخته بشه. کسایی که از طریق فرم روی صفحه فروشگاه لباسشون رو رزرو کردن خیالشون جمع باشه. لباس شما آماده است و میتونید اونرو در همان سالن کنسرت از غرفه Xerxes Alliance بگیرید. ولی لباس اضافه زیاد نداریم بنابراین اگر طرفدار کیوسک هستید، یا اگر خیلی هم نیستید ولی دوست دارید لباس باحال بپوشید بهتره که قبل از اینکه کنسرت شروع بشه یه سری به غرفه Xerxel Alliance بزنید تا لباس تون رو بخرید.

.

کیوسک در اپرا هاوس

هیچی مثل یک بازی فوتبال بد نمیتونه حال آدم رو در روز یکشنبه بگیره. برای عوض کردن موضوع هم که شده پس بهتره درباره چیزهای دیگه مثل کنسرت های اخیر تورنتو صحبت کرد. کنسرت های خوبی در این چند مدت در تورنتو بوده و قراره باشه.

اول از همه کنسرت گروه کیوسکه که قراره روز هشتم سپتامبر در اپرا هاوس تورنتو برگزار بشه. تعریف کنسرت اول گروه کیوسک در سانفرانسیسکو رو از خیلی از دوستا شنیدم. علاوه بر اون سالن خودمانی و گرم اپرا هاوس هم یکی از محل های مورد علاقه من برای اجرای کنسرت در شهر هست و شاید بهترین کنسرتی که تا حالا رفتم هم همونجا بود (برنامه zero-7 که چند سال پیش اومده بودند تورنتو).

خلاصه که مطمئنم برنامه خیلی خوبی خواهد بود. بلیط های برنامه رو میتونید از طریق تیکت مستر یا کتابفروشی پگاه در تورنتو تهیه کنید.

این کنسرت برای خودم هم تجربه جدید و جالبی خواهد بود چون برای اولین بار دارم با گروه کیوسک در یکی از زمینه های مورد علاقه ام همکاری میکنم. یک سری لباس در تعداد محدود برای کیوسک طراحی کرده ام که قراره در شب کنسرت در همانجا قابل تهیه باشند. برای دیدن لباسهای به صفحه اصلی فروشگاه یه سری بزنید. تورنتویی هایی هم میتونند از همون صفحه لباسشون رو رزرو کنند.

.

در دنیای موسیقی ایرانی چه خبر؟

هفته پیش چند تا از گروه ها و خواننده های "متفاوت" ایرانی آلبوم ها یا آهنگ هایی بیرون دادند که الان فرصت خوبیه درباره همه شون بنویسم. پس اگه دوست دارید با هم شیرجه بریم تو حوض موسیقی متفاوت ایرانی ادامه مطلب رو بخونید (فقط مواظب باشین سرتون به ته حوض نخوره ... هرهر)

.

مونتریال

این دوشنبه اینجا روز ملی کانادا و تعطیلی عمومی بود و به اصطلاح "اخر هفته طولانی" محسوب میشد. خیلی ها هم از این اولین تعطیلی در تابستان برای مسافرت استفاده کرده بودند.
ما هم برای چند روز به مونتریال رفتیم. مونتریال اصولا خیلی شهر زنده و دیوانه ای است. الان هم فستیوال سالیانه موسیقی جاز در حال برگزاری است و از صبح تا شب در نقاط مختلف شهر کنسرت های موسیقی (عمدتا مجانی) در حال اجرا است و مردم هم همه بیرون در حال گردش و خوشگذرانی. خوانندگان معروف زیادی هم در برنامه فستیوال هستند، از جمله همین رشید طه مطلب قبلی خودمان که متاسفانه برنامه اش یکشنبه دیگر است و سعادت نداشتیم ببینیمشون. ولی وبسایت فستیوال رو میتونید اینجا ببینید و بقیه خواننده ها رو هم چک کنید.

.

کارهای جدید

farvahar.gif


2lions.gif

یکی دو تا طرح جدید برای فروشگاه درست کرده ام. یکی اش یه جور فروهر به سبک "ترایبال" یا "قبیله" ای هست و یکی دیگه اش هم طرح دو-شیر است که از ظروف و نقوش دوران هخامنشی الهام گرفتم. اگر از طرح اولی خوشتون میاد میتونید از اینجا کاغذ دیواری اش رو (برای سایز 1218-1024) دریافت کنید.

.

روزی که دایی پوز زد

با توجه به اینکه سایپا ۲-۰ جلوئه و چیزی به آخر بازی نمونده قهرمانی لیگ رو پیشاپیش به سایپا و دایی کبیر تبریک میگم.

.

خبرهای نه چندان خوب

invari.gif این ور آب این هفته رو از دست ندین. مال هفته پیش رو هم اگه نخوندین الان وقت خوبیه که یه نگاهی بهش بندازید. در ضمن باید از ونداد به خاطر همفکری درمورد ایده ی استریپ این هفته و همچنین احسان که درمورد موزیکهایی که توش هست بهم کمک کرد قدردانی کنم.

.

موزیکیابی

یکی از موجهای جدید وبسایت های به درد بخور وب ۲ وبسایتهای موزیکیابی هست. یکی از بزرگترین مشکلات همه کسایی که موزیک زیاد گوش میدن پیدا کردن گروه ها و آهنگ های جدید مورد علاقه شون هست. چند سال پیش وبسایت هایی درست شده بود که استایل ها مختلف موسیقی رو معرفی میکرد و همینطور بسته به سلیقه شما پیشنهاد گروههای مشابه میداد، ولی معمولا شما نمیتونستید که به موسیقی هایی که پیشنهاد میکنه گوش هم بدید.
ولی الان سایت های مختلفی داره سر و کله شون پیدا میشه که نه تنها بسته به سلیقه ای که دارید بهتون پیشنهاد گروههای مشابه رو میکنه، بلکه بهتون اجازه میده که به اونها گوش هم بدید (با کیفیت عالی). واقعا یکی از مشکل های اساسی داره با این جور وبسایت ها حل میشه.

.

تمام شد

.

آخر هفته

علاقه من به هنر دوره هخامنشی چیز جدیدی نیست و در خیلی از طرحهای لباسهام هم معلومه. نمیدونم چرا ولی جدا از احساسات ملی و این حرفها کلا با هنر اون دوره خیلی حال میکنم و مثلا اون رو به هنر یونانی کاملا ترجیح میدم ( با اینکه هنر یونانی ظرافت بیشتری داره). از اینکه هخامنشی ها بیشتر از منحنی و دایره و خطهای خیلی نرم استفاده میکردند واقعا خوشم میاد. کمتر کار هنری اون دوره پیدا میشه که خطوط شکسته توش زیاد به کار رفته باشه.
واقعا هم یکی از مواردی که به خاطرش خیلی افسوس میخورم اینه که چقدر کارهای هنری کمی از اون دوره باقی مونده و چقدر آثار با ارزش بعد از حمله اسکندر نابود شدن. به هر حال، این آخر هفته به کتابخانه دانشگاه رفتم تا کتابهایی درباره هنر اون دوره پیدا کنم و کمی بیشتر در مورد اش یاد بگیرم. کتاب که زیاده، ولی من چون بیشتر دنبال تصاویر از آثار هنری اون موقع میگشتم دو کتاب پیدا کردم که خیلی به دردم خورد:یکی Iranian Art نوشته Praeger و دیگری Perse نوشته Ghirshman که دومی فرانسوی است. هر دوی اینها تصاویر واقعا عالی از آثار باقیمونده از اون دوره دارند که بعضی هاشون برای من هم جدید بود. دلیل دیگری که این کتابها را گرفتم این بود که برای نقاشی جدیدم دنبال منبع و الهام بودم...

.

وبلاگ سیصد

در کنار گالری وبسایت پروژه سیصد، وبلاگی هم راه انداخته ام که اخبار هنری مربوط به فعالیت های هنری ایرانی ها رو به زبان انگلیسی پوشش بده. فعلا کار زیاد داره ولی نسخه اولیه وبلاگ راه افتاده. (+)

یه مشکلی که از روز اول هم وجود داشته و هنوز هم داره، هموطن های عصبانی هستند که فکر میکنند این وبسایت رسمی فیلم اصلی سیصد هست و میایند به فیلم و کارگردان فحش های بچگانه میدهند. روزهای اول حتی در وبلاگ انگلیسی من هم این اتفاق میافتاد، و مثل اینکه تشابه ظاهری وبلاگ انگلیسی با وبلاگ فارسی ام و یا آدرس لگوفیش.کام هم کافی نبود که به آنها بفهمونه این وبسایت رسمی فیلم سیصد نیست.

به هر حال، مطمئنم که مساله هم وقتی که این وبلاگ خواننده های خودش رو پیدا کنه که واقعا دنبال اخبار هنری مربوط به ایران هستند حل میشه. در ضمن از اون جا که این وبلاگ به زبان انگلیسی است و مخاطب اصلی اش انگلیسی زبانانی است که میخواهیم با هنرمندان ایرانی بیشتر آشنا شوند، لطفا از گذاشتن کامنت فارسی در آن خودداری کنید.

.

گوناگون

از بس حواسم مشغول این کار بوده این چند وقته یکی دو تا خبر مهم و جالب رو یادم رفت اینجا بنویسم. اولی اش خبر راه اندازی اولین مجله کمیک ایران توسط گل آقا بود که واقعا خبر خوشحال کننده ای است (+ +). جا انداخته شدن فرهنگ کامیک خوانی در ایران یکی از آرزو های منه و «این ور آب» رو هم با همه سختی هاش به همین خاطره که ادامه داده ام. امیدوارم که بتونم این ماهنامه کمیک رو از نزدیک ببینم و امیدوارم که با کامیک های خوب بتونه علاقه مردم رو به این نوع هنر تصویری بیشتر کنه.

دومی اش رو هم یادم رفت!


.

کارهای بیشتر در گالری

کارهای گالری پروژه سیصد دارند بیشتر و بهتر میشوند. امروز حدود دو ساعت وقت گذاشتم و در سایتهای devian art و cgsociety پروفایل های هنرمندای ایرانی رو پیدا کردم و جریان پروژه رو براشون توضیح دادم. چند تا از کارهای خوب رو همینطوری و بعد از کلی جستجو کردن پیدا کردم و بعد از تماس با صاحب اثر ازشون اجازه گرفتم.
نسخه سخت و اولیه نقاشی خودم رو هم اضافه کردم. .
خلاصه خوشبختانه واقعا به نظرم گالری داره باحال میشه و مطمئنم که در چند روز آینده خیلی هم بهتر خواهد شد.

.

قدم اول

خوب، فعلا بخش اولیه صفحه گالری سایت 300 رو راه انداختم. کم کم بخش های دیگه ای هم به سایت اضافه خواهم کرد و لینک به ویدیو ها و مقالات مرتبط رو هم خواهم گذاشت، ولی چون هدف اصلی سایت راه اندازی گالری بود اول از این قسمت شروع کردم. فعلا چند تا از کارهایی که به دستم رسیده رو گذاشتم و کارهای دیگه که گرفتم رو هم به مرور میذارم. همین قسمت گالری هم هنوز خیلی کار داره و فعلا چون میخواستم زودتر محتوایی در سایت ایجاد شود با عجله راه اش انداختم. باور کنید کار وقت گیری است پس لطفا صبور باشید تا محتوای سایت را کم کم اضافه کنم.

.

گزارش پیشرفت

آن بخشی از پروژه سیصد که به بالا آوردن رتبه سایت در گوگل مربوطه با استقبال فوق العاده و همت کسانی که کمک کردند داره به خوبی پیش میره. هم اکنون جستجو برای عبارت

300 movie info

که یک عبارت کلیدی و مورد جستجو است در صفحه اول هستیم. برای

300 the movie

هم که هدف اصلی بود در صفحه سوم هستیم. در مورد چند اعتراضی که علیه این حرکت صورت گرفته، ضمن ابراز احترام به نظرات مخالف حتی آنهایی که با تمسخر و استهزا با حرکت برخورد کردند، اظهار نظر نمیکنم، چرا که با توجه به نزدیک هزار وبسایت و وبلاگ که اکنون در این حرکت شرکت کرده اند اعتراضها مثل قطره دربرابر دریاست. هدف این پروژه و منطقی که پشتش هست در چند مطلب اخیر به خوبی بیان شده و با توجه به حمایت این همه هموطن از این موضوع نیازی به توضیح اضافه نیست.

راستش پروژه سیصد یک بمب گوگلی نیست، بلکه یک فراخوان هنری است که از ابزار بمب گوگلی برای گسترش مخاطب استفاده میکند. اینها را سعی کردم در گفتگویی با بی بی سی توضیح بدم و میتونید گزارش رو در برنامه بامدادی که ساعتی پیش پخش شد و همچنین احتمالا برنامه شبانگاهی امشب گوش کنید.

.

امشب، با افتخار میجنگیم: نقد فیلم سیصد

فیلم رو امروز دیدم، با توجه به اینکه کتاب سیصد را خوانده بودم چندان غیر منتظره نبود. (مسلما اگر کتاب را نخوانده بودم و از جزئیات آن اطلاع نداشتم پروژه 300 رو شروع نمیکردم). فیلم کاملا مطابق با کتاب ساخته شده بود، همانطور که از قبل نیز اعلام شده بود. اول از همه باید بگویم که کنار گذاشتن عینک "ایرانی" در حین تماشای فیلم بزرگترین تقلای من بود، و با اینکه تمامی سعی خودم را کردم که فیلم را با دیدی بی طرفانه ببینم و از هنر آن لذت ببرم، در بیشتر مواقع نتوانستم.

.

با سیصد چه کار کنیم؟

توجه: جدیدترین تحولات این پروژه رو میتونید از صفحه اصلی وبلاگم دنبال کنید.

درمورد فیلم سیصد که فردا نمایش عمومی اش آغاز میشه هم خودم قبلا نوشتم هم وبلاگ نویسای دیگه. اگر چیزی در مورد اش نمیدونید لطفا اول این مطلب وبلاگ عصیان را بخونید. این قسمتی از همین نوشته هست:

داستان فيلم، جنگ ایران و یونان در میدان جنگ ترموپیل (گردنه معروفی در یونان، بین کوه اویته و خلیج مالیک) است. جایی که پادشاه اسپارتی یعنی لئونیداس ارتش 300 نفری خود را علیه ارتش عظیم ایرانیان تجهیز کرد تا مقابل سپاه خشایارشا ایستادگی کنند اما گوژپشتی دروازه‌های شهر را به روی لشگر ایران باز می‌کند بنابر روايت هرودوت از تاريخ، این 300 اسپارتی توانستند جلوی لشگر عظیم خشایارشا به مدت 3 روز مقاومت کنند اما در نهايت شکست خوردند. بنا بر اين روايات همین دفاع سه روزه باعث اتحاد یونانیان علیه ایرانیان و همین آغازی شد برای دموکراسی یونان و در نهايت شکست خشاريارشا در نبردهای بعدی. [...] گذشته از نکات تاريخی آزاردهنده‌ترين قسمت‌های 300، تصوير ايرانيان است. در اين فيلم سپاه ايران افرادی هستند مشابه وحشی‌ها و موجودات نفرت‌انگيز ارباب حقه‌ها يعنی «اورک‌ها». کسانی که جز کشتن نمی‌دانند و از نظر مغزی هم موجوداتی هستند در رديف غول‌های ابله داستان‌های هری پاتر که البته در برابر 300 نفر يونانی خوش‌تيپ و فداکار زمين‌گير می‌شوند.

حالا بحثی که مطرحه اینه که درمقابل تصویر منفی که این فیلم (که محبوبیت گسترده اش حتمیه) از ایرانی ها نشون میده چه واکنشی باید نشون داد؟ پیشنهاد من رو میتونید در ادامه مطلب بخونید.

.

کدوم ور آب؟

naamhaa.gif

شماره جدید اینور آب آماده پذیرایی شماست. این قسمت به نوعی اینترآکتیو بودن انتشار کامیک ها در زیگزاگ رو نشون میده. بحثی شکل گرفته بود پیرامون اسم یکی از شخصیت های این استریپ که یک سگ هست. اسم اصلی اش رو (به پیشنهاد دوست دخترم) علیرضا گذاشته بودم که چون کمی غیر منتظره بود به نظرم اسم جالب و بامزه ای بود. مخصوصا با توجه به شخصیت این سگ که یک آدم خیلی جدی و عصبی هست (در واقع مثل همه «آدم» های دیگه رفتار میکنه: حرف میزنه، راه میره، ...). ولی این اسم اعتراض چند نفر رو برانگیخته بود که اون رو نوعی توهین به نامهای مقدس تلقی کرده بودن. استیرپ این هفته هم درباره همینه. البته استریپ اصلی که کشیده بودم با این کمی فرق داشت، ولی بعد از مشورت با دبیرهای زیگزاگ به این نتیجه رسیدیم که کمی تغییرش بدیم. حالا استریپ اصلی رو شاید بعدها همینجا نشونتون بدم.

.

در ایران

چند تا چیزه که میخوام درباره شون بنویسم ولی فعلا فقط میخواستم لینک بدم به این مستند بی بی سی «Rageh in Iran» که الان دارم نگاه میکنم و به نظرم ارزش دیدن اش رو داره.
یک ساعت و نیمه و چهره های مخالف تهران رو به نظرم خوب نشون میده.

.

سیروان و کمدی مرگ

گرامافون رو بعد از مدتها و با تلنگر علیرضا دوستدار به روز کردم. آهنگی از سیروان رو گذاشتم که خیلی وقت پیش هم درباره اش نوشته بودم و گفته بودم که به نظرم تنها آهنگ lounge ایرانی ای است که شنیدم و کلا به نظر من بهترین ترک آلبوم اول اش هست. امیدوارم که اگر جایی هستید که به آلبومش دسترسی دارید و از این آهنگ خوشتون میاد بروید و آلبوم اصلی اش رو بخرید.

.

هنری

یکی دو سال پیش یک فیلم از ترکیه رو دی ور دی دیدم به اسم اوزک. فیلم خوبی بود به خصوص اینکه خیلی از فضا ها شبیه فضاهای ایران بود با این تفاوت که کیفیت فیلمبرداری و خود فیلم بهتر از هر فیلم ایرانی بود که دیده بودم. خیلی از صحنه ها مثل نقاشی بودن و کلا از دیدن فیلم لذت بردم. امروز از طریق زیگزاگ یک سری عکس از نوری بیلگه جیلان دیدم که به محض دیدنشون یاد فیلم اوزک افتادم و همونطور که حدس میزدم عکس ها و اون فیلم کار یک نفر بودن. حتما اگر عکس ها رو ببینید(+ + + + + +) منظورم رو از سینماتیک و نقاشی-وار بودن صحنه ها متوجه میشید. خوشبختانه با پیدا کردن سایت رسمی اش با بقیه فیلم هایش هم آشنا شدم که اگر بتونم اینجا گیرشون بیارم حتما سعی میکنم ببینمشون. از هنرمندهایی که انقدر صاحب سبک منحصر به فرد هستند واقعا خوشم میاد. کسی که کارهایش را در دو رسانه کاملا متفاوت (فیلم و عکس) ببینی و انقدر «امضای» قابل شناختی روی کارهاش باشه که بلافاصله بفهمی این دو کار یک نفر هستند ...

.

در فضا

newinvar.jpg
قسمت جدید «این ور آب» حاضره. یه جورایی ادامه قسمت قبلیه.

چند تا طرح جدید هم به مغازه اضافه کردم که خودم خیلی دوستشون دارم و در ادامه مطلب میتونید ببینید.

.

مثبت منفی

داشتم گزارش نامزدهای اسکار رو رو سی ان ان پایپلاین نگاه میکردم. (سی ان ان پایپلاین کانال اینترنتی سی ان ن است که به طور کلی مجری ها و برنامه هایی جدا از کانالهای تلویزیونی اش داره و امروز تمام روز مجانیه).
مجری برنامه داشت با یک منتقد فیلم درباره نامزدها صحبت میکرد. یه چیزی که برای جالب بود برخورد کاملا مثبت منتقد بود. یعنی هیچ کاری نداشت که چه کسایی نامزد نشده اند (مطمئنا کسایی بودن که او دوست داشته نامزد بشن و نشده اند) و فقط و فقط درباره نامزدهایی که انتخاب شدن صحبت میکرد و کلا خیلی برخورد مثبتی داشت (کاملا فاز مثبت میداد). داشتم فکر میکردم که اگه یه کانال ایرانی بود و با یه منتقد ایرانی صحبت میکردند احتمالا نصف (یا تمام) بحث رو اختصاص میدادند به فیلمهایی که نامزد نشده اند و غر زدن و شاکی بازی درآوردن. خود من هم اولین چیزی که با دیدن نامزد ها به ذهنم رسید شاکی شدن از نامزدی برات در بخش فیلمنامه بود که به نظرم نامزدی خیلی مسخره ای اومد. یعنی اول به جنبه منفی قضیه فکر کردم تا اینکه مثلا به نامزی دیکاپریو در «الماس خونی» فکر کنم که به نظرم خیلی نامزدیه خوبیه. کلا این تفکر منفی یه جورایی تو خونمونه و حرف نمیزنیم مگه اینکه چیز منفی بخوایم بگیم. شاید بعدا در کمیک ها بیشتر بهش بپردازم.

.

assassin's creed

یک چیز خیلی جالب که چند وقته بهش توجه کردم اینه که هر از چندگاهی طی چند روز پشت سر هم اتفاقهایی برام پیش میاد که به هم ربط دارند. مثلا وقتی یک کلمه یا مفهمومی که قبلا معنی اش رو نمیدونستم رو یاد میگیرم بلافاصله روزهای بعد به صورت کاملا اتفاقی با مواردی روبرو میشوم که به اون کلمه یا موضوع ربط دارند.

با این مقدمه میخوام درباره بازی جدید یوبیسافت که قرار امسال بیاد بیرون بنویسم. اسم بازی assassin's creed هست و توسط همان تیمی ساخته شده که سه گانه جدید prince of persia رو ساختند که یکی از بازی های مورد علاقه من هست.

.

دختران و تصویر سازی

یکی از مساله هایی که برام جالب بوده تصویرسازی زنها و دخترها توسط کارتونیست های ایرانی در قبل و بعد از انقلابه. قبل از انقلاب مجله هایی مثل توفیق (یا حتی روزنامه های معمولی)‌ رو که نگاه میکنی پر است از کارتون ها و نقاشی های دختران جذاب و سکسی. بعد از انقلاب، طبیعتا این قسمت از تصویر سازی ایرانی به طور کلی از نشریات محو شد ...

.

دو چیز

invar3.jpg

اول اینکه قسمت سوم "این ور آب" در اومد. در مجموع اگه راجع به این کمیک استریپ ها نظر یا پیشنهادی دارید لطفا در همان صفحه بنویسید.
دوم اینکه تا آخر ژانویه هزینه پست (shipping) برای مشتری های فروشگاه لگوماهی مجانی هست، یعنی پول پست برای خریدتان لازم نیست بدهید.
در ضمن یه چیز دیگه، این bebin.tv خیلی چیز باحالیه (متاسفانه بدون اینترنت پرسرعت بهتره از خیرش بگذرین).

.

شیخ آهنی

نمیدونم چند نفر از خوانندگان از طرفداران فعلی یا سابق کشتی کچ هستند. یادمه سالهای اول که از ایران خارج شده بودیم (حدود پانزده سال پیش) و تازه برنامه های تلویزیون های خارجی رو میدیدیم یکی از چیزایی که برامون جذابیت داشت کشتی کچ بود. اون موقع هنوزWWF (که دیگه الان WWE شده) زیاد بزرگ نشده بود و کشتی کچ های خیلی آماتوری از تلویزیون پخش میشد و ما هم نگاه میکردیم.
بعد که WWF آمد، یکی از شخصیت ها (کشتی گیرا) شون یه بابای ایرانی بود که اسمش رو گذاشته بود شیخ آهنی. نمادهای ایرانی رو با نمادهای عربی بدجوری قاطی کرده بود و یه چیز عجیب غریبی از توش در آورده بود. با یه پرچم تغییرداده شده ایران و چفیه عربی و کت و شلوار میامد و با «الله اکبر» و «یا محمد» وارد تشک میشد. کلا جزو شخصیت های منفی بود و ما که همیشه به خاطر اینکه خودش رو مثل عربها درست میکرد ولی میگفت ایرانی هست از دستش شاکی بودیم.

.

اینور آب: تولد یک فرزند

invar.gif
بالاخره بعد از یک سال و نیم کامیک استریپ فارسی "اینور آب" متولد شد. قسمت اول رو میتونید در زیگ زاگ ببینید و بخونید.
با توجه به اینکه این پروژه رو در طول این همه مدت رو نکرده بودم، الان که رسما شروع شده انگار باری از دوشم برداشته شده و گفتنی های زیادی دارم که درباره اش بگم.

.

بازی یلدا

با اینکه یلدا دو روزه تموم شده و منم زیاد علاقه به مطرح کردم مسائل خصوصی تو وبلاگم رو ندارم ولی با احترام به بازی دعوت روبو و برونکا رو لبیک میگم!
1 ، لگوماهی (به شکل فعلی) چهارمین وبلاگیه که دارم. اولیش وبلاگ تن تن بود، بعدش لگوماهی در بلاگ اسپات و بعد پرسیفایل، بعد هم که همین این. "لگو"ی لگوماهی هم از یه تجربه ساده و شیرین که تو مغازه لگو در ایران روز قبل از اینکه برگردم داشتم میاد، وگرنه هیچوقت آنچنان عاشق لگو نبودم (با اینکه همیشه لگو داشتیم).
2- بیشتر از یه ساله که دارم رو یه کامیک استریپ روزنامه ای فارسی کار میکنم و تا الان تقریبا از همه مخفی نگه داشته بودمش. اگه خدا (و بهزاد) بخوان تا دو سه روز دیگه اولین قسمت اش رو تو سایت زیگ زاگ میبینید. اگه نه هم تو سایت خودم.
3- تقریبا هر سال تولد دوستا و حتی خانواده ام (حتی پدر مادر!) رو یادم میره و با تاخیر تبریک میگم. تولد خودم هم هیچوقت برام مهم نیست و آخرین جشن تولدی که یادم میاد گرفته باشم در هفت-هشت سالگی بوده. (اصلا با خود جشن تولد مشکل دارم).
4- در دوران بچگی دشمن قسم خورده گربه های خیابانی بودم. ماجرا هم از اونجا شروع شد که یه روز دیدیم گربه های کوچه حسابی حیاط خونه مون رو کثیف کردن و از همون موقع من و برادرم قسم خوردیم که در برابر این گربه ها بجنگیم. تا مدتی هر وقت نزدیک خونه گربه میدیدم اونها رو با سنگ هدف قرار میدادم، البته یک بار هم که سنگ به پشت گربه خورد تا مدتی عذاب وجدان داشتم. در ضمن این کار دختر همسایه که خیلی حیوون دوست بود رو ناراحت میکرد (و من نادان رو که از دخترا خوشم نمیومد خوشحال). دقیقا نمیدونم در چه تاریخی پیمان صلح بینمون (بین من و گربه ها، نه دختر همسایه) بسته شد ولی الان گربه ها رو خیلی دوست دارم.
5- کتابها رو از روی جلدشون مورد ارزیابی قرار میدم، بقیه چیزا رو هم همینطور (گرته برداری رو هم دوست دارم)

حالا کی میخواد این همه اطلاعات رو جمع کنه بفرسته وزارت اطلاعات؟ خود سلمان لابد!
حالا نوبت تبرمرد، تکین، و مرجانه، دو نفر مسافر دیگه هم جا دارم هر کی میخواد بیاد بالا.

.

بالاترین کاغذدیواری

bala_thumb.jpgفروشگاه بالاترین رو که حتما اگه از کاربران بالاترین هستید تا حالا دیده اید. اگر هم ندیده اید برید یه سر بزنین. بهترین راه برای نشون دادن حمایت از بالاترین هست (با اینکه درآمد اش برای بالاترینی ها نزدیک به صفره، میدونم چون در راه اندازی فروشگاهشون کمک کردم).

یک سری کاغذدیورای هم برای بالاترین درست کردم، با رزولوشن هایی که بیشتر معمول هست. اگر رزولوشن مانیتور شما بین شون نیست و واقعا دوست دارید کاغذدیواری رو داشته باشید رزولوشنتون رو تو کامنت ها بنویسید تا اگه وقت کردم براتون درست کنم.

.

آشتی

مدت شش ماه بود که به طور کل با موسیقی خداحافظی کرده بودم. بیشتر اهنگ هایی رو که داشتم پاک کرده بودم و هیچ گروه یا آهنگ جدیدی هم تو این مدت کشف نکرده بودم. اصلا تقریبا به هیچ موسیقی گوش نمیدادم. امروز بالاخره mp3 player لامصب رو راش انداختم و با اینکه همون آهنگایی که از شش ماه پیش توش بود رو گوش کردم باز قدم اول در راه آشتی دوباره با موسیقی برداشته شد.

.

تبلیغات ویروسی

از مدتها پیش پدیده تبلیغات ویروسی یا viral advertising برام خیلی جالب بوده. نوع نسبتا جدیدی از تلبیغ کردنه که شرکت ها با درست کردن یک ویدوی «باحال» که شاید اصلا هم شباهتی به تبلیغ نداشته باشه و رها کرن ویدیو در بازار کار تبلیغاتشون رو انجام میدن. اینطوری کار میکنه که ویدیو معمولا انقدر باحال هست که مردم خودشون فوری برای دوستاشون ویدیو ها رو میفرستند (کی دوست نداره اولین کسی باشه که یه ویدیوی باحال رو به دوستش نشون بده یا تو وبلاگش بذاره؟) و در واقع بدون اینکه بدونند دارن برای اون شرکت (که محصولش رو یه جوری تو اون ویدیو جا داده) تبلیغ میکنند.
واقعا چه جور تبلیغی از این بهتر که بدون هزینه خود مردم اون رو پخش کنند و برای هم بفرستند؟
نمونه عالی اش رو همین الان دیدم. دو تا از همکارام ویدیو هایی رو فرستادند و گفتند که این رو ببین. هر دو ویدیو کارهای ظاهرا خارق العاده ای رو توسط ماشین نشون میده. ماشین هم مدل جدید نیسان و ماشین «قشقایی» است. ویدیو با اینکه با کامپیوتر درست شده طوری تهیه شده که انگار واقعی هست (نتیجه اش هم اینکه دست کم یک نفر اینجا باور کرده بود که واقعیه). خلاصه فعلا این تبلیغات ویروسی رو ببینید تا اگه شد بعدا بیشتر درباره اش بنویسم.

.

خانه نو

دقیقا یک هفته پیش امشب روی تشک تاشو وسط کلی جعبه در خونه قبلی خوابیده بودم و به فکر اسباب کشی فردا بودم. الان یک هفته است که در خانه جدید هستم و کم کم دارم جا میافتم. در واقع همه چیز به خوبی پیش رفت به جز شرکت مخابراتی فلان فلان شده ی راجرز که یک هفته است به ستوه آورده ما رو. با اینکه طبق قراری که باهاشون از مدت ها پیش گذاشته بودم همان روز اسباب کشی آمدند و تلفن، اینترنت، و تلویزیون (کابل) رو در خانه جدیدم وصل کرده اند، هنوز که هنوزه تلفن ام کار نمیکنه.

.

لایتباکس

این دو سه روزه سرم خیلی شلوغ بود. آخر این هفته دارم اسباب کشی میکنم و برای همین همه چیز فعلا در حالت «جعبه» قرار داره. ولی بعد از مدتها رسیدم صفحه پورتفولیو رو به روز کردم و کارهایی که جدیدا انجام دادم بهش اضافه شده. همچنین یه چیز جالب که مدتها بود جاهای مختلف میدیدم ولی نمیدونستم چیه کشف کردم. فعلا رو این عکس کلیک کنید تا ببینید چیه، و اگه میخواهید بدونید از کجا آوردمش ادامه مطلب رو بخونید.

legofishstore.jpg

.

فر ... غضنفر

همین الان از فیلم "کازینو رویال" میام، فیلم جدید جیمز باند. نظر کلی: بد نبود. نسبت به دو سه تا باند قبلی فیلم بهتری بود و کمتر تخیلی بود، ولی تقریبا هیچ جور نو آوری توش نشده بود.
اول از همه بگم که من از دنیل کرگ اصلا خوشم نمیاد و به نظرم به درد نقش جیمز باند نمیخوره. در مقایسه با پیرس برازنن، اصلا "کاریزما"ی اون رو نداره و تمام مدت معلومه که داره "سعی" میکنه جیمز باند باشه و تو ژسته. در عوض پیرس برازنن و شان کانری به طور طبیعی جیمز باند بودند و لازم نبود ژست بگیرند یا سعی کنند.

کلا مثل اینکه شخصیت واقعی دنیل کریگ هم - با استناد به یکی دو تا مصاحبه تلویزیونی دیدم - همونقدر از خود راضی و "تو حس" هست که شخصیت جیمز باندش تو فیلم هست. شاید هم بعد از بازی تو این فیلم انقدر جوگیر شده.

چیز زیادی از فیلم رو لو نمیدم، کلا نسبت به فیلم های قبلی "بزن بزن" اش خیلی کمتره و در عوض یه فصل خیلی طولانی از اون به یه بازی پوکر اختصاص داده شده. در کمال تعجب تو تیتراژ فیلم هم از دختر های معروف تیتراژ های جیمز باند هیچ خبری نیست که بسیار مایوس کننده بود.

.

اعتراف اوجی

ماجرای دادگاه اوجی سیمسون یکی از جریاناتی بود که هیاهوی خبری اش به ایران هم رسیده بود و فکر کنم همه درباره اش میدونند.
به تازگی اوجی سیمسون کتابی نوشته که در آن عملا به قتل همسرش (که در دادگاه از آن تبرعه شد) اعتراف کرده. البته این کار رو تلویحا انجام داده چون احتمالا اگرنه میتونستند او را به زندان بیاندازند.
به هر حال اسم کتاب هست «اگر من کردم» و در اون ظاهرا جریان قتل رو مفصل توضیح داده تحت لفاف اینکه «اگر من این کار را کرده بودم».
یک مصاحبه هم قراره با شبکه تلویزیونی فاکس انجام بده که فاکس از حالا دلش رو صابون زده چون احتمالا میلیونها نفر این برنامه تلویزیونی را تماشا خواهند کرد. در این مصاحبه قراره درباره همین موضوع، یعنی نحوه قتل همسرش توضیح بده.

.

حرکت های مثبت

teaهمونطور که میبینید لوگو های دودردو و بالاترین رو به کنار صفحه اضافه کرده ام و همچنین قابلیت فرستادن مستقیم مطلب به بالاترین رو به آخر هم مطلب افزوده ام. کلا شدیدا از این دو پروژه حمایت میکنم (و میدانم اینکه تا به حال چیزی درباره شان ننوشته بودم کوتاهی کرده ام).
هر دوی اینها پروژه هایی هستند که شدیدا به درد بخور هستند و توسط آدم های مطلع و زحمت کش بوجود آمده اند. استاندارد های روز وب رو رعایت میکنند و علاوه بر همه اینها قیافه جفتشون هم تمیز و خوشگله.
تنها مشکلی که من با دودردو دارم اینه که چون فهرست منابع اش زیاد هستند در نتیجه مطالب جدید مرتب صفحه اصلی رو بمباردمان میکنند و در نتیجه گنجایش زمانی مطالب صفحه بیشتر از دو سه ساعت نیست (یعنی مطلبی که مثلا ۵ ساعت پیش پابلیش شده رو نمیبینید).
ولی به هر حال همانطور که گفتم هر دو پروژه ها ظاهر (و باطن) ای کاملا حرفه ای دارند و باید مجری هاشون رو تحسین کرد. لوگوهای کنار صفحه رو خودم ساختم تا از نظر اندازه و شکل با بقیه سایت جور باشه، ولی هر کس دوست داره آزاده ازشون استفاده کنه. (این قوری و سماور بی ربط هم در ضمن طرح جدیدی هست که به فروشگاه اضافه کرده ام.)

.

و باز هم برات

فیلم برات که در مطبل قبلی درباره اش صحبت کرده بودم را دیدم. قبل از هر چیز باید یک هشدار بدم که این مطلب ممکن است حاوی توصیفی از فیلم باشد که اگر آنرا هنوز ندیده اید، فیلم را برایتان خراب کند. پس اگر قصد دارید فیلم را ببینید شاید بهتر باشد این مطلب را بعد از دیدن فیلم بخوانید.

.

برات

شخصیت برات رو دیگه الان تقریبا همه میشناسند. یادم نیست اولین بار کی بهم درباره علی جی و برنامه اش گفت، ولی دو سه سال پیش بود و همون موقع کلی باهاش حال کردم. در اون زمان هنوز در انگلیس بود و به امریکا نیامده بود.
برای اونهایی که شاید ندونند جریان چیه، علی جی یک کمدین است با اسم واقعی ساشا بارون کوهن که برنامه تلویزیونی داره به اسم «برنامه علی جی» که در اون با اجرای نقش در سه شخصیت مختلف (علی جی، برات، و برونو) مردم رو سر کار میگذاره.

.

آینده اینترنت

شاید خیلی ها حواسشون نباشه، ولی اینترنت داره با سرعت شگفت آوری دگرگون میشه و قلمروهای جدیدی رو تجربه میکنه. خبر خریده شدن وبسایت یوتیوب (وبسایتی که به کاربرها اجازه آپلود کردن ویدیو رو میده) توسط گوگل رو حتما شنیدید. به قیمت 1.65 میلیارد دلار. چیزی که کمتر تو خبرها بود قرارداد بستن شرکت های بزرگ فیلم و موسیقی با گوگل در رابطه با وبسایت یوتیوب بود. بر اساس این قراردادها، گوگل از به دادگاه کشیده شدن توسط این شرکت ها برای مسایل نقض کپی رایت در امان میمونه، و این شرکت ها حاضر شده اند به صورت داوطلبانه و قانونی خیلی از ویدیو هایشان را در یوتیوب عرضه کنند. در عوض این شرکت ها مقداری از سود تبلیغاتی یوتیوب رو دریافت میکنند. چیزی که این شرکت ها رو به بستن چنین قراردادی تشویق کرده پدیده "ستاره های اینترنتی" هست که خیلی از اونها عقیده دارند آینده اینترنت به اون سمت میره.

.

ترجمه

من (amarutuF) كامل سرى شدم(خدا را شكر سيل‌وار براى گاز گرفت) چند هفته قبل و من آنها را هر فرصت تماشا مىكرده‌ام من برسم از آن وقت به بعد. با وجود اينكه من بيشتر رويدادها را ديده‌ام قبلاً، آنها هنوز خنده‌دار هستند. من بيرون از تمام نمايش‌هاى زنده را فكر مىكنم كمك كردن بالغ‌ها قوياً، (amarutuF) بهترين بود. خلط را حقيقتاً هجائى باهوش شده است، جان‌بخشى بهتر از همه آنها است([3 D] نمونه‌هاى سلول‌سايه‌دار و رنگهاى [به طور روى] هميشه بزرگ هستند،) سعى نمىكند شكست بدهد خودش به جلو با شوخىهاى جنسى هر بار به وسيله برود(آهاى... شخص خانوادگى،) و منش‌ها ميان بهترين در تاريخ تلويزيون جان‌بخشى هستند، به نظر من..
هر دو يك شرم است و يك مورد خوب كه فسخ‌شده شد. من فكر مىكنم، به همه چيز در غير اين صورت علاقه دارد، حالا بخش جذبه‌اش به اين حقيقت كه آنها است بيش از اين بكند. به هر حال...

.

داستان راستان

از همه کسای که به اون سیمرغ را‌ٔی دادن خیلی خیلی متشکرم. خوشبختانه رأیگیری قبل از اینکه به خون و خونریزی کشیده بشه تموم شد.
اتفاقی که افتاد این بود که بعد از چهار پنج روز کلی کامنت مثبت برای طرح نوشته شده بود که اکثرا مال ایرانی هایی بودند که طرح رو در این سایت یا جاهای دیگه دیده بودند و خوششون اومده بود و اکانت درست کرده بودند تا رأی بدن. کاربرهای قدیمی تر اون سایت (که اکثرا آمریکایی هستند) ظاهرا با این قضیه حال نکردن و با تهمت زدن اینکه کامنت ها قلابی هستند سعی کردن جو منفی بوجود بیارن. خوشبختانه قبل از اینکه درگیری لفظی زیادی بین کامنتگذاران ایرانی و عقده ای های امریکایی پیش بیاد مهلت رأی گیری تمام شد..

.

درخواست از خوانندگان

Persian Phoenixبرای اولین بار درخواستی دارم از خوانندگان وبلاگ (خوب باشه، شاید دومین بار، ولی اولی اش سر بمب گوگلی بود که قضیه اش جدا بود).
یه طرح تحویل وبسایت threadless دادم و میخوام ازتون خواهش کنم که اگه ازش خوشتون میاد بهش رأی بدین. Threadless وبسایتیه که طرح مردم رو میگیره و روی لباس چاپ میکنه. ولی چون صدها طرح در روز میگیرن، طرح های ارسالی رو به رأی گیری میگذراند و هر هفته طرحی که بهترین رأی رو گرفته باشه برنده میشه.

اصولا برنده شدن کار خیلی سختیه، به چند دلیل. اول اینکه طرح های خیلی زیادی در این سایت هست و خیلی ها شناخته شده تر هستند. دوم اینکه اصولا تو جامعه طراحی و اینگونه سایت ها اروپایی ها و امریکایی ها اکثریت قاطع رو تشکیل میدن و رأی گرفتن از اینها به عنوان یک ایرانی برای طرح ایرانی کار سختیه. برای همینه که به کمک شما برای رای دادن احتیاج دادم و برای من که یک جورهایی پشت کرده ام به 7 سال مهندسی و دارم دنبال هنر رو میگیرم برنده شدن در اینجا گام خیلی مهمیه. برای رأی دادن کافیه به این صفحه مراجعه کنید و بعد از عضویت در سایت (که چند ثانیه طول میکشه) رأی بدین. تیک زدن جعبه ای که نوشته I'd Buy This و نوشتن کامنت مثبت هم در رأی گیری تاثیر میذاره.

طرحی هم که درست کرده ام همان طرح سیمرغه با شاخ و برگ بیشتر که در ادامه مطلب میتونید ببینید.

جدید: اگر اولین باره این مطلب رو میخونید، رای گیری چند وقته که تموم شده و برای همین لزومی نداره که عضو اون سایت بشین. کامنت های مثبت هم انقدر زیاد بود که خارجی ها رو به شک انداخت و یه جورایی اثر منفی گذاشت!! به هر حال از توجه تون ممنونم و همچنین از کسایی که لینک دادند. جریان مفصل تر رو در مطلب بعدی میتونید بخونید. نتیجه مسابفه هم هنوز معلوم نشده ولی بعید میدونم که طرح من انتخاب شه. ولی طرح مشابه اون سیمرغ رو به زودی در فروشگاه خودم خواهم گذاشت.

.

سیصد

جالبه حالا که مدتیه افتادم تو خط تاریخ ایران موضوع های مرتبط به اون هم خود به خود پیش میان - یا شاید چون الان تو خط اش هستم بیشتر توجه میکنم.
به هر حال، چند روز پیش تیزر فیلم 300 رو دیدم. فیلم 300، ساخته شده از روی کامیک 300 هست که فرنک میلر، خالق کامیک Sin City اون رو درست کرده، و حالا همونطور که فیلم Sin City رو ساختند دارند فیلم 300 رو هم میسازند. با این تفاوت که فیلم 300 درباره جنگ های ایران و یونان باستانه.

.

ساسانیان

خوب، سری جدید از لباس های فروشگاه رو آماده کرده ام. یکی از هدف های اصلی من از راه انداختن و ادامه دادن فروشگاه، استفاده از طرح های ایرانی برای لباس ها بود. خیلی از طرحها و نمادهای تاریخی ایرانی واقعا قشنگ هستند. جالب اینجاست که هر چی در تاریخ عقب تر میریم و طرح ها رو نگاه میکنیم طرح ها کمتر با ذهنیتی که از طرح "ایرانی" داریم مطابقت میکنند. چه بسا اگه خیلی از طرح های ایرانی قبل از اسلام رو جایی ببینیم تشخیص ندیم که ایرانی هستند.

به همین منظور دوست دارم هر از چند گاهی به دوره های تاریخی ایران سر بزنم و طرح های اون دوره رو دربیارم و روی لباس پیاده کنم. این بار دوران ساسانی رو انتخاب کردم که به نظرم یکی از جالب ترین دوره ها از نظر طرح هست. طرح ها و لباس ها رو میتونید در فروشگاه ببینید.

.

Xerxes Boards

xerxes_gif.gif اونایی که اهل اسنوبوردینگ هستند و دوست دارند اسنوبورد هایی با طرح های ایرانی داشته باشند حتما به Xerxes Boards یه نگاهی بندازند. خوبی اش اینه که میتونید بورد خودتون رو نگه دارید و طرح جدید مثل عکس برگردون میچسبه بهش (البته از نوع خیلی مقاومش اش).

فعلا یکی از بوردهای Xerxes Boards در ebay موجود هست که اون رو هم میتونید اینجا ببینید.

.

فاز جدید

بالاخره کامپیوتر جدید آمد. البته تقریبا یکی دو هفته است که آمده ولی تنبلی از یک طرف و کارت گرافیکی خفن + بازی هایی که از ایران آوردم از طرف دیگه نذاشتن که به وبلاگ برسم. اصولا هم با تمام شدن دانشگاه روتین زندگی ام کمی عوض شده و آپدیت شدن (یا نشدن) وبلاگ هم یه جورایی از اون پیروی میکنه البته فوتوبلاگ به صورت ضربتی آپدیت شد و تقریبا همه عکسای ایرانم رو گذاشتم روش و رو ایرانین.کام هم رفت که خدا پدر جهانشاه رو بیامرزه. فکر کنم اگه من سالی یک بار نرم ایران و عکس نگیرم و بعد تو ایرانین.کام نره هیچکی از این فتوبلاگ بازدید نمیکنه.
(اون چند نفری رو که بازدید میکنند میدونم کی هستید؛ لازم نیست کامنت بذارید بگین ما نگاه میکنیم. بقیه رو میگم.)

.

رتروی ایرانی

Persian Retro Monthمتاسفانه از وقتی اومدم هنوز بدون کامپیوتر هستم. وبسایت alienware که کامپیوترم رو ازشون سفارش داده بودم خیلی بازی در می آورد و دائم سفارش رو به تاخیر میانداخت تا اینکه بالاخره شاکی شدم و سفارش رو کنسل کردم. حالا یکی دیگه از توی شهر سفارش دادم و منتظرم که آماده بشه. ولی به روز کردن وبلاگ با این وضع واقع مشکله. البته سعی کردم فتوبلاگ رو از هرجا میتونم اپدیت کنم، و همچنین طرحهای جدید برای لباسهای فروشگاه با تم Persian Retro آماده کردم که میتونید ببینید.

.

سیروان

در شهری که از شمال تا جنوبش همه عاشق بنیامین هستند و هرجا میری از مهمونی تا قهوه خونه آهنگ های اون داره پخش میشه یه خواننده خیلی بهتر هست که تقریبا هیچکی نمیشناستش.

قبلا درباره سیروان نوشته بودم و لینک ویدیواش رو هم گذاشته بودم. همون موقع با اینکه فقط یکی دو آهنگ ازش شنیده بودم و از سبک یوروپاپ هم خوشم نمیاد از سیروان خوشم اومد. به خاطر اینکه تنظیم آهنگ هاش تمیز بودند و معلوم بود که میدونه داره چی کار میکنه.

.

نکات پراکنده بعد از بازگشت

برگشتم. موقع اومدن به خودم قول دادم که از شلوغی سرسام آور فرودگاه مهراباد موقع خروج بنویسم. معمولا آدم (وبلاگنویس) وقتی عصبانی میشه اولین چیزی که به ذهنش میرسه اینه که موضوع رو در وبلاگش بنویسه. به هر حال، الان یه هفته گذشته و زیاد وارد جزئیات نمیشم (مخصوصا اینکه ایندفعه به اندازه کافی همه رو با بد گفتن هایم از ایران شاکی کرده ام) ولی واقعا در مهراباد کاری میکنند که از رفتن اصلا ناراحت نباشی. از شلوغی و هرج و مرج بیهوده قبل از گذشتن از اولین خان (وارد شدن به سالن اصلی) که بگذری، بقیه بدبختی ها فوری شروع میشه. اول دم کانتر که هیچکس کمترین توجهی به کانسپت "صف" نداره و به جای اینکه سری باشند، موازی هستند. یعنی شما به همراه پنج نفر دیگر میرسید دم کانتر و حالا هر کی پررو تر باشه یا بیشتر داد و بیداد کنه زودتر کارش راه میافته.

.

هفته آخر

خب دیگه هفته آخره و طبق معمول همه کارها افتاده برای همین هفته. همه تر از همه برنامه شیراز هست که اگه همه چیز درست پیش بره پنج شنبه به مدت سه روز با یکی دو تا از دوستا میریم شیراز. راستش همین چند سال پیش شیراز رفتم، ولی ایندفعه صرفا برای عکاسی دارم میرم و امیدوارم مثل پارسال که روزای آخر رفتم اصفهان و کلی عکس خوب گرفتم اینبار هم بتونم از شیراز عکسای خوبی بگیرم.

.

مشاهدات

یکی دو تا مشاهده کوچیک از رفتار ایرانی ها دارم که برای خیلی make sense نمیکنه. اول اینکه چطور آدمهایی که در شرایط حضوری، مثلا وقتی در یک اتاق هستند، انقدر تعارف تیکه پاره هم میکنند و با هم (دست کم به ظاهر) مهربان هستند، به محض اینکه پشت فرمان مینشینند تمام تعارفات و مهربانی ها یادشون میره و همون دونفری که یه ساعت جلوی در میگن "اول شما" امکان نداره تو خیابون به هم راه بدن. ظاهرا ماشین جای کافی برای "فرهنگ" و تعارفات نداره و قبل از سوار شدن راننده همه اونها رو باید بریزه دور.

نکته دیگه اینکه هر تاکسی ای که سوار میشم راننده اش یک ساعت از بد رانندگی کردن بقیه ناله میکنه و اینکه چطوری به اینها گواهینامه داده اند، ولی خودش از همه وحشیانه تر و بی توجه تر رانندگی میکنه، این هم خودش آخر آیرونی است.

.

جهانگردی

درمورد موزه برادران امیدوار، دو برادر شجاع و جهانگرد که پنجاه سال پیش به طرز حیرت آوری دور دنیا رو با موتور و ماشین گشتند چند روز پیش نوشتم. موزه بسیار کوچک با تعدادی عکس و اشیائی که آنها با خود به ایران آورده بودند در مجموعه سعدآباد که با همه کوچکی واقعا شیرین و لذت بخش بود. کتاب سفرنامه این دو برادر رو از روی اتفاق روز بعد در میان جعبه ها پیدا کردم، کتابی که متعلق به پدربزرگ است و چاپ سال 1341. از آنروز شروع به خواندن کردم تا امروز که تمام اش کردم.
و به راستی که شدیدا تحت تاثیر سفرها، ماجراجویی ها، شجاعت و منش این دو برادر قرار گرفتم. به نظرم اگر روزی بخواهند بزرگترین ایرانیان صده اخیر را انتخاب کنند برادران امیدوار باید دست کم جزو پنج نفر اول باشند. کاری که اینها کردند نه تنها در ایران بلکه در دنیا فقط از عهده عده معدودی برمیاید و واقعا خواندن سفرنامه آنها را به همه پیشنهاد میکنم. سفر به نود و هفت کشور، زندگی در ایگلو های واقعی با اسکیمو ها و همزیستی با قبیله ها و انسانهای اولیه در جنگل های آمازون، گذشتن از صحراهای عربستان و آفریقا، و هزار تجربه دیگری که فقط با خواندن سفرنامه آنها میتوان فهمید آن هم با امکانات پنجاه سال پیش کاری است که حتی فکر من از درک کامل آن عاجز است و واقعا احساس شرم میکنم که به خاطر وجود حشرات چند روزی که شمال بودیم غر میزدم.

.

مترسک

خیلی از اینکه دیر به دیر آپدیت میکنم شرمنده هستم، مخصوصا فتوبلاگ که دیگه تار عنکبوت بسته. یه دلیل عمده اش اینه که دیگه از این لپتاپ قدیمی ام کلافه شده ام و چون یک کم کند شده حوصله پروسس کردن عکس ها رو ندارم، دلیل دیگه اش هم تنبلی است.

چند روز پیش به همراه پدر رفتیم سعدآباد. تابحال نرفته بودم، البته با توجه به اینکه در اکثر موزه هایی که رفتیم آنجا من و پدرم تنها کسانی بودیم که آنجا بود فکر میکنم خیلی از تهرانی های دیگه هم نرفته اند اینجا. به هر حال، خیلی به مجموعه میرسیدند و تعداد رفتگرها و باغبانها و کارمندهای آنجا از بازدیدکنندگان بیشتر بود.

.

دار المجانین

سلام. کماکان ایران هستم و کماکان حس نوشتن نیست. در واقع حس هیچ کاری نیست و کمتر زمانی بوده که انقدر بیخاصیت بوده باشم. در حالت خواب درمانی مطلق به سر میبرم و با اینکه کارهای زیادی هست که میتونم خودم رو باهاشون سرگرم کنم و آدم های زیادی هم هستند که باید ببینم ولی حال و حوصله بیرون اومدن از تخت، به جز در مواقع ضروری مثل صرف و دفع غذا و یا زلزله رو ندارم.

.

کمی تا قسمتی ایران

نمیدونم چطور شد که این همه مدت ننوشتم. بعد از دفاع با اینکه انتظار داشتم سرم خلوت شه ولی کماکان مشغول کارهای وبسایت و همچنین خورده کار های باقیمانده در دانشگاه بودم و استراحت درست و حسابی نکردم. الان ایران هستم، ولی بند و بساطم رو هم آوردم و به چند نفر قول دادم که کارهای وبسایت و نقاشی شون رو تموم کنم، برای همین فکر نکنم اینجا هم زیاد برسم استراحت کنم.
امیدوارم که بتونم مثل دفعه پیش عکس های خوبی بگیرم و یکی از هایلایت های سفرم خواهد بود. البته هدف اصلی سفر برای امر خیر است :)

.

آیه یاس

این چند روز من هم مثل خیلی های دیگه کشتی هام غرق بود. البته از نظر کاملا شخصی به این قضیه به عنوان یه تجربه کاملا جدید نگاه میکنم. این اولین بار بود که من و هم نسلی هام ناکامی ایران رو تو جام جهانی تجربه میکردیم. درسته که دفعه پیش هم دور اول باختیم ولی همون برد از آمریکا کافی بود که همه چیز دیگه رو فراموش کنیم. به علاوه اینکه اصلا انتظاری از تیم نداشتیم و از رفتن به جام جهانی خوشحال و راضی بودیم.

این دفعه ولی فرق داشت، با کلی امید و آرزو رفته بودیم جام جهانی و واقعا این نتیجه ها ضربه بزرگی بود که تاحالا تجربه نکرده بودیم. برای همین هم هست که انقدر اثرات اش روی مردم شدید بود فکر کنم چون چیز کاملا جدیدی بود برامون.

.

رونالدینهو

به مناسبت اولین بازی برزیل و با عنایت به اینکه ایرانی ها عشق برزیل هستند و با توجه به اینکه ایران ظاهرا به جایی نخواهد رسید، این شما و این کاریکاتور رونالدینهو. فعلا اینو داشته باشید تا بقیه رو هم بکشم.

ronaldinho_gif.gif

.

پیش میاد

بدون شک امروز اصلا روز خوبی برای ایرونی بودن نبود. باخت نسبتا غیرآبرومندانه مقابل مکزیک با بازی دردناک نیمه دوم نتیجه ای نیست که آرزوش رو داشتیم. دو سه هفته پیش خواب بازی ایران و مکزیک رو دیدم، قبل از اینکه خوابهای تز و فرمولهای الکترومغناتیس شروع بشن. نتیجه ای که تو خواب دیدم یادم نیست ولی یادمه خیلی مفتضحانه باختیم و وقتی صبح از خواب پریدم دقیقا همون احساسی رو داشتم که بعد از بازی امروز داشتم. از دو سه روز پیش هم که دوستم نظرم رو درباره بازی میپرسید، چندین بار بهش گفتم که مطمئنم با اشتباه فردی میرزاپور یا نصرتی راحت گل میخوریم. وقتی تو بازی های دوستانه از این اشتباه ها میکنند چرا فکر میکنیم تو بازی به این سنگینی بدون اشتباه ظاهر میشن. بعد از بازی دوستم که قرار بود با هم بریم آلمان از دبی زنگ زد که تسلیت بگه و در ضمن یادآور بشه که اگه الان آلمان بودیم چقدر بدتر بود، مخصوصا بعد از اون همه خرج برای رفتن.

به هر حال حالا که باختیم، و تکلیف از دو راه خارج نیست. یا کاملا نا امید بشیم و حمله کنیم به مربی و بازیکن های پر اشتباه، یا یه هفته دیگه هم صبر کنیم و منتظر معجزه باشیم. بازی ایران همیشه غیر منتظره است (یا به طور غیر منتظره ای خوب بازی میکنند یا بد، مثل امروز) پس هر اتفاقی تو بازی های بعدی میتونه بیافته.

.

تمام شد - شروع شد

دفاعیه خیلی بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم پیش رفت و به خوبی و خوشی تمام شد. سوال هم کم پرسیدند و همه رو هم نسبتا خوب جواب دادم. یکی از دلایل اینکه سوال کم پرسیدن فکر کنم این بود که خیلی موضوع تز پیچیده بود و استادها هم که معمولا تز رو دست و حسابی نمیخونند برای همین خیلی شاید چیزی سر درنیاورده بودن. به هر حال، بالاخره بعد از سه سال فوق لیسانس لعنتی رو هم گرفتم و تموم شد. هنوز به قول خارجی ها من رو hit نکرده و احساس خاصی ندارم، شایدم چون هنوز باید تا آخر ماه برم دانشگاه تا یکی دو تا مقاله چاپ کنیم، ولی کلا اینکه دیگه نگران تز و تحقیق نباید باشم نعمت بزرگیه.

به هر حال، اولین بازی جام جهانی یک ربع دیگه شروع میشه، و برای جام جهانی بیش از هر چیزی هیجان زده هستم. بهتره برم. فعلا.

.

شوتبال

newlion.gif نمیدونم برای اولین بازی ایران بیشتر هیجان زده هستم یا برای جلسه دفاع فردا. به هر حال، کاملا هیجان زده هستم. این هفته هم همه فکر و ذکرم یه جورایی فوتبال و جام جهانی بود (یعنی اینکه امیدوارم استادها فردا زیاد سوالهای سخت نپرسند!).

اون طرح شیر قدیمی یه رو بعضی ها دوست داشتن و بعضی ها نه. یه طرح شیر جدید درست کردم که خودم فکر کنم از همه بیشتر دوستش دارم. (همینکه اینجا میبینید). خوبیش اینه که چون vector هست رو لباس های رنگی هم میشه گذاشت اش.

.

جان مککین و طرح اش

دوباره سر و صدای یه سری، به خصوص آمریکا، در مورد محروم کردن تیم ایران از جام جهانی بلند شده. در همین راستا سناتور جمهوریخواه، جان مککین طرحی به کنگره ارائه داده که در اون رسما خواستار محروم کردن ایران از جام جهانی شده.

اگرچه حتی با قبول شدن این طرح تا زمانی که شورای امنیت سازمان ملل اون رو قبول نکنه فیفا مانع حضور ایران نخواهد شد -طبق گفته همین مقاله - و کلا احتمال این کار خیلی بعید به نظر میرسه، ولی نفس ارائه همچین طرحی از سناتور مککین خیلی بی شرمانه و احمقانه است و نمیدونم به جز اینکه نفرت میلیون ها ایرانی رو از امریکا برانگیزه چه نتیجه دیگه ای میتونه داشته باشه.

اگر تو امریکا هستید و از این کار جان مککین خوشتون نیومده میتونید با دفترش تماس بگیرید و نظرتون رو بهش بگید. اطلاعات تماس اینجاست.

.

فوتبال - فوتبال - وبسایت

جمعه پیش بالاخره بعد از سه سال فوتبال بازی کردم. حقیقت اینه که من - مثل بیشتر پسرای ایرونی دیگه - از فوتبال بازی کردن بینهایت لذت میبرم. بازی ام هم خیلی عالی نیست و شاید سالی یکی دو بار روز خوبی داشته باشم و خوب بازی کنم. بقیه وقتا خیلی معمولی هستم، ولی در هر صورت لذت میبرم.
تو دانشگاه همیشه تو لیگ های دانشگاه بازی میکردم، ولی الان سه سال میشد که به دلیل چلاغ شدن و مصدومیت بازی نکرده بودم. بزرگترین مشکل کمر درد بود. یه بار که تو این سه سال اومدم امتحان کنم و بازی کنم بعدش به مدت یه هفته نمیتونستم از جام تکون بخورم.
به هر حال، دیگه مدتی بود که کمره بهتر به نظر میرسید (بزنم به تخته) و خلاصه دیگه دوستم که جمعه گفت بیا من هم نه نگفتم. این دفعه بر خلاف معمول خیلی آرام بازی کردم و از درگیری و تکل مکل خبری نبود و خوشبختانه به خیر گذشت و مشکلی از لحاظ کمر نداشتم. خیلی خوشحالم که ظاهرا میتونم بازی کنم و فقط مجبور نیستم تابستون کسایی که بازی میکنند رو نگاه کنم و حسرت بخورم.

.

فلش، و راه توتو

اون اولی که تکنولوژی فلش بیرون اومده بود و من هم تازه افتاده بودم تو خط وبسایت درست کردن، یادمه یه کم باهاش ور رفتم و برای سایت weekly persian mp3 که یادمه اولین سایتی mp3 فارسی بود یک کم از فلش استفاده کردم. یادمه اون موقع هنوز از اینترنت پرسرعت خبری نبود و من با دایل آپ روی 5 مگابایتی که angelfire هوستینگ مجانی میداد هفته ای یه بار یه mp3 آپلود میکردم و قبلی رو هم مجبور بودم پاک کنم! قضیه مال سال 98 هست در ضمن، یعنی هشت سال پیش.

به هر حال، دیگه از اون موقع به فلش دست نزدم، تا الان. همون دو تا چیزی هم که از فلش یاد گرفته بودم به کلی یادم رفته بود. ولی یکی دو ماه هست که دوباره و به لطف یکی از درس های آتی که باید برای پروژه اش یه بازی درست میکردند شروع کردم به ور رفتن با فلش. همیشه دوست داشتم فلش رو یاد بگیرم. در عین حال وقتی تو یو بی سی بودم سال آخر یه درسی داشتیم درباره ی بازی های کامپیوتری که من اون رو برداشتم ولی بعد از توصیه های دوستام که میگفتن خیلی درس سختی هست اون رو انداختم. این تبدیل شد به یکی از بزرگترین پیشمونی هام و هنوز هم که هنوزه عقده ی اون درس رو دارم و از اینکه چرا اون رو انداختم ناراحتم. (پروژه های آخر سال دانشجو های اون درس رو هیچوقت یادم نمیره که بعضی هاشون چه بازی های خفنی درست کرده بودن .. همه اش هم با openGL بود). به هر حال این شد دلیل مضاعف که سعی کنم و خودم رو درگیر پروژه آتی کنم تا یه چیزی هم یاد بگیرم.

.

مهدوی کیا و زن دوم ؟

نمیدونم این خبر تا چه حد تو ایران سر و صدا کرده، ولی ظاهرا یکی دوروزه که خبر اول تابلوید ها و پاپاراتزی های آلمانه. ظاهرا کاشف به عمل اومده که آقای مهدوی کیا، ستاره تیم هامبورگ و یکی از بازیکن های پرطرفدار لیگ آلمان - که همیشه از نظر سادگی و آرامی زبانزد بوده - دو تا زن داره.
این خبر (عکس های مربوطه رو تو همون لینک میتونین ببینید)رو روزنامه بیلد (که ظاهرا روزنامه زردی هست) چاپ کرده.
امروز هم گاردین به نقل از بیلد همون خبر رو نوشته. ظاهرا مهدویکیا بعد از 8 سال که از عروسی با زن اولش میگذشت، دسامبر سال گذشته در ایران زن دیگری گرفته و اون رو به آلمان برده. حالا که گندش دراومده مهدوی کیا خرجی زن دوم رو نمیده.
هنوز معلوم نیست تا چه حد خبرش درسته، ولی این طور که گاردین نوشته مهدوی کیا طی بیانیه ای از "اشتباه" خودش اظهار پشیمانی کرده. تو سایت هامبورگ که فعلا خبری از این بیانیه نیست. داشتن بیش از یک زن در آن واحد در آلمان جرم محسوب میشه و قابل پیگرد قانونیه، ولی چون مهدویکیا هر دوبار در ایران ازدواج کرده شامل این قانون نمیشه. امیدوارم که این شوک روحی رو بازی مهدویکیا دست کم تاثیر نذاره.

تکمیل: جمله ی آخر مطلب بالا به معنی حمایت از کار مهدوی کیا نبود. اگه این خبر درست باشه، که به زودی معلوم میشه، واقعا ضایع ترین کاری هست که یه مرد میتونه بکنه. علاوه بر اینکه کار کاملا احمقانه ای هم هست (یه کلاس دختربازی برای مهدوی کیا و بقیه ی فوتبالیست های متاهل باید بذارند). ولی برای من فقط آمادگی تیم ملی مهمه و با توجه به مصدومیت کریمی و هاشمیان، این واقعیت که این جنجال تاثیر منفی رو بازی مهدوی کیا - که از ارکان تیم هست - میذاره کاملا ناراحت کننده است. وگرنه من دلم برای مهدوی کیا با این گندکاری اش نسوخته، و ناراحتی من از "شوک روحی" فقط به خاطر خودخواهی و علاقه به تیم ملی و جلوگیری از آبروریزی در جام جهانیه.

جدید )ژوئن 9( بابا به خدا من این مطلب رو شونصد ماه پیش نوشتم، ولی الان فکر کنم به خاطر اینکه جستجو ها برای اسم "مهدویکیا" زیاد شده هر روز یکی میاد اینجا و کامنت میذاره. مرسی از اینکه اینجا اومدین، به جای کامنت گذاشتن برای مطلب قدیمی بروید و از فروشگاه لگوماهی دیدن کنید!

.

سلام

سال نو رو با یه سرما خوردگی خیلی مسخره شروع کردم. با اینکه مدتی هوا عالی شده بود و روزها 15-16 درجه میشد. ولی مشکل اینجا بود که شبها هم به همان سرعت دما میومد پایین و میشد صفر و خلاصه اگه از صبح لباس کافی نپوشیده بودی شب یخ میزدی. خلاصه همینطوری شوخی شوخی مریضی بدی گرفتم، ولی خوشبختانه دیگه تموم شده.

برای دروغ سیزده از پارسال قصد داشتم که امسال وبسایتم رو بردارم و به جاش یه صفحه تنظیم تلویزیون بذارم. ولی علیرضا دوستدار، وبلاگنویس سابق چند وقت پیش همین کار رو کرده بود و دیگه ایده ما رو از نیمه - اوریژینالیتی هم انداخت. برای همین هیچ کاری نکردم. کلا دروغ سیزده خیلی مساله حساسی هست به نظرم و یه دروغ خوب سیزده خیلی سخته درست کردنش. مهمترین مشخصه اش به نظرم باید این باشه که در عین حال که قابل باور هست، هیچ کسی رو خوشحال و یا ناراحت نکنه، وگرنه خیلی ضایع و لوسه. برای همین خبرهای خوشحال کننده و یا ناراحت کننده شخصی به نظرم اصلا دروغهای سیزده خوبی نیستند. بهترین دروغ سیزده امسال مال سایت آی اس پی بود که گفته بودن علی دایی قراره به تیم مربیگری تیم ملی اضافه بشه. تقریبا همه روزنامه های ایران موضوع رو جدی گرفتند و خبر رو به عنوان خبر واقعی چاپ کردند، حتی رادیو فردا هم خبر رو گفت (احمق ها).

.

خداحافظ جام جهانی، سلام بر تلویزون کابلی

بالاخره بعد از مدتها دودلی، با خاطری آزرده و قلبی پردرد بلیط های جام جهانی ام رو گذاشتم رو ای بی برای فروش. تقریبا هم مطمئن هستم که وقتی جام جهانی شروع بشه و بازی ها رو ببینم پشیمون میشم. ولی با توجه به شرایط، رفتن به آلمان یه جورایی برام سخت بود.
یکی از دلیل های اصلی اش پیدا نکردن جای مناسبه. با اینکه درمورد بلیط خیلی خیلی زود عمل کردم و از یک سال پیش بلیط ها رو دارم، در مورد گشتن برای هتل یک کم دیر عمل کردم و وقتی شروع کردم به جستجو که دیگه تقریبا همه هتل های مناسب رزرو شده بود.

.

سال نو مبارک

سال نو رو به همه خوانندگان وفادار (و احیانا بی وفای) لگوماهی تبریک میگم. امیدوارم که همه سال خیلی خیلی خوبی داشته باشند. این ماهی ما هم ناگهان در یک جهش دگردیسی تبدیل شد به ماهی قرمز و ما هم چون تنگ نداشتیم فعلا برای اینکه نمیره گذاشتیم اش تو یه پیرکس آب.

.

وقتی تبلیغات زیادی خوب کار میکند، یا، من عاشق فرهنگ مجانی هستم

وقتی پوریا دو سال پیش رو این کامپیوتر زپرتی من داشت درخواست نامه برنامه "زیر گنبد کبود" رو به هاربرفرانت مینوشت مطمئنم هیچوقت تصور نمیکرد که انقدر از این برنامه دوروزه استقبال بشه. الان پوریا افغانستانه و نیست که نتیجه کار رو ببینه. تبلیغات گسترده (از ایمیل و روزنامه های فارسی شهر تا گزارش بی بی سی) خبر رو آنچنان به گوش همه ایرانی های شهر (که تعدادشون خیلی خیلی زیاده) رسوند که دیروز و پریروز که من چند ساعت رفته بودم (برای نمایشگاه که یه عکس هم من دارم و برای رقص آیدا که بلیط بهمون نرسید) واقعا جای سوزن انداختن نبود.

از طرف دیگه مجانی بودن اغلب برنامه ها به هجوم بیشتر جمعیت افزوده بود ...

.

رژه ی پنگوئن ها

نمیدونم فیلم رژه ی پنگوئن ها (March of the pengiuns) رو چند نفرتون دیدید. من بالاخره چند شب پیش دیدمش، و واقعا کف کردم. البته خود فیلم از نظر ساختاری هیچ چیز خارق العاده ای نبود ولی این خود پنگوئن ها و رفتار باورنکردنی و حیرت انگیز اونا بود که آدم رو دیوانه میکرد.

پنگوئن ها

.

هیپیدی هاپ - رپ ترکی

اندر شواهد پیشرفت هیپ هاپ ایرونی همین بس که این آهنگ (روی ضرب آهنگ "گازولین") وقتی تو فوروم هیپ هاپ دیو پست شد با عکس العمل خوبی مواجه نشد و ملت از اینکه ضربش اوریژینال نیست شاکی شدند. به هر حال من از وزن اش خوشم اومد. (در راستای فارسی نویسی قصد دارم از این به بعد به beat بگم ضرب و به rhyme بگم وزن، البته فکر کنم از این به قبل هم همین کار رو میکردم. والله اعلم.). آهنگ از البیس و روهی است.

در ضمن این هم یه رپ نسبتا تخماتیک. احتمالا اگه جنگ ایران و عراق الان اتفاق میافتاد سرودهای جنگی هم این تیپی بود.
ولی گل سرسبد این پست رپ ترکی (=ارومیه ای) است که تازه کشف کردم: دی جی "رامینم" (raminem) . وبسایتش کار نمیکنه متاسفانه. فعلا دو تا از ترک هاش رو از اینجا بشنوید.

حالا برم بخوابم که صبح باید 7:30 پاشم برای بازی ایران و کاستاریکا (و بعدش مثل همیشه به خودم فحش بدم).

.

تام و جری - موش کثیف

اگر میخواین یک کم از اظهارات یه استاد دانشگاه شاخ در بیارید این رو نگاه کنید.
لطفا بعد از اینکه ایشون رو کتک زدید بهشون بگید تام و جری مال والت دیسنی نیست. قبل اش هم میتونید بگید.

در ضمن اگه هنوز دنبال بلیط جام جهانی هستید این حراج چند ساعت دیگه تموم میشه.

.

از همه جا

میدونم خیلی کم مینویسم و دو سه نفر نسبتا ناراضی هستند از این موضوع. ولی وقتی چیز جالبی برای نوشتن ندارم ترجیح میدم الکی چیزی ننویسم. نه اینکه هر چیزی که مینویسم هم جالب باشه. ولی به هر حال.
به روز شده با عکس های ورزشکاران ایران در المپیک

.

گپی با شهرام شعرباف درباره آلبوم جدید اوهام

aloodeh
از زمانی که آلبوم جدید اوهام، آلوده، رو گوش کردم میخواستم که نقدی بر آن بنویسم تا نظراتم رو درباره ی آهنگ های جدید این گروه بگم. با اینکه از طرفداران قدیمی اوهام هستم و همیشه خودم رو در مقام دفاع از آهنگ های اوهام پیش دوستان و آشنایان میدیدم، این بار احساس کردم انتظاراتی که داشتم توسط آهنگ های جدید کاملا برآورده نشدند.

با توجه به آشنایی مختصری که با شهرام شعرباف، بوجود آورنده ی پروژه ی اوهام داشتم، تصمیم گرفتم که به جای نقد یکسویه با خود او گفت و گویی درباره ی آلبوم جدید و برنامه های اوهام داشته باشم که میتونید اون رو در ادامه ی مطلب بخونید. از شهرام هم به خاطر این گفتگو تشکر میکنم.

.

پرسپولیس-بایرن: بازی یا نمایش؟

این بار هم مثل همیشه صبح ساعت 6:30 بیدار شدم تا بازی رو ببینم. اولین بار هم نبود که از این کار پشیمان میشدم، ولی پشیمانی به خاطر کیفیت بد بازی نبود. برعکس، اتفاقا بازی نسبتا خوبی بود و پرسپولیس در مقابل بایرنی که خیلی خسته به نظر میرسید (یا شاید قرار بود برسه) بد بازی نکرد.

پشیمانی به خاطر احساسی بود که بعد از بازی بهم دست داد: فهمیدن اینکه این بازی تقریبا هیچ ربطی به ورزش نداشت.

.

مرحله ی بعدی

از اولی که این سایت جدید رو درست کردم، بزرگترین هدفم این بود که از نظر کدنویسی، چه markup و چه css اش استاندارد باشه و به اصطلاح wc3-valid باشه، که خوب زحمت زیادی برای این کشیدم. از طرف دیگه میخواستم قیافه ی تمیزی داشته باشه چون همیشه سایت هایی که توی این وبسایت های css-showcase مثل استایل-گالا یا css beauty و ... رو میدیدم و حسرت میخوردم.
الان با کمال ذوق دیدم که بالاخره این زحمت ها نتیجه داده و سایتم تو دو سه تا از این وبسایت ها، css-mania و css empire و display;none لیست شده. احساس کاملا رضایت بخشیه، یه جورایی مثل ورود رسمی به لیگ برتر ;).
فقط تنها بدی اش اینه که حالا که تو این سایت ها اول لیست شده شانس اینکه تو استایل گالا هم لیست بشه کمتر میشه، چون معمولا اونا میخوان اولین نفر باشن. ولی هنوز امید هست.

.

ونکوور

بعد از تقریبا دو سال دوباره یه سر اومدم ونکوور. این دفعه ولی احساس میکنم خیلی همه چی عوض شده. شایدم حافظه ی خودمه که داغونه و خیلی چیزا رو یادم رفته. از پرواز تورنتو-ونکوور ولی بینهایت متنفرم. آدم از یه شهر یه کشور بره به یه شهر دیگه تو همون کشور و پنج ساعت تو راه باشه؟ خیلی ضایع. ماشالا هیچوقت هم که شانس نداریم یه آدم حسابی بغلمون بیافته. این دفعه دیگه بدترین بود، یه زن و شوهر چینی با بچه ی کوچیک عرعرو که خیلی گنده تر از این بود که "نوزاد" باشه، ولی ظاهرا کوچیکتر از اینکه بلیط خودشو بگیرن. خلاصه تا حوصله اش سر میرفت بیخود بدون اینکه گریه کنه شروع میکرد عر زدن. خیلی هم عجیب بود. بر عکس همه ی بچه ها که معمولا موقع برخاستن و نشستن هواپیما خیلی اذیت میشن و گریه میکنن، این فقط موقعی که همه چیز عادی بود گریه میکرد و موقع فرود و بالا رفتن قشنگ میگرفت میخوابید!!! ابله!

.

دکتر خوب دکتر بد

این مدت ماجراهای زیادی برام اتفاق افتاد. از سفر به کلگری یخ زده تا مریضی شدید و رفتن به بیمارستان. اینها و مطالب جالب دیگر در "ادامه ی مطلب"!

.

ویدیوی کورش علی خان در تلویزیون ایران

خیلی وقت پیش قول داده بودم ویدیوی کورش علی خان (لوید میلر) رو بذارم رو وبسایت برای دریافت. بالاخره به قولم عمل کردم.

.

پراکنده

دوباره مدتیه نرسیدم چیزی بنویسم. ولی گرامافون رو به روز کردم، همچنین یکی دو تا عکس جدید تونستم پست کنم. درگیر چند تا پروژه مختلف هستم طبق معمول. ولی چند تا موضوع هست که بد نیست درباره شون بگم.

.

ال جی بی ال جی

شاید یکی از تنها چیزایی که امیدوار بودم کاری به کار اش ندارن و بیشتر از این به گند نخواهند کشید، ورزش و فوتبال بود. ولی حتی فوتبال هم این روزها از اتفاقات عجیب و غریبی که داره تو ایران میافته در امان نیست.

.

آر اس اس

این آر اس اس عجب چیز داغون کننده ای هست. از اون چیزهاست که تو اینترنت همه جور اطلاعات درباره اش پیدا میکنی، به جز اطلاعاتی که دنبالش میگردی ...

.

هالوین در تورنتو

اول از همه مرسی از نظرات شما درباره ی وبسایت جدید. هنوز دارم روش کار میکنم. و اما هالوین امسال ...

.

وبسایت جدید

خوب به سایت جدید خوش آمدید. همونطور که میبینید تغییرات زیادی کرده اینجا. پس برای اینکه ببینید اینجا چی اضافه شده، ادامه ی مطلب رو بخونید.

.

خریت

راستی فقط یه چیز دیگه. این سر و صدایی که بیخودی درمورد این بازی کامپیوتری که مثلا علیه ایران هست به پا شده به نظرم احمقانه ترینه. اول اینکه این بازی انقدر ضعیف و آشغال هست که اصولا بازیکن های مشکل پسند امروز امکان نداره این بازی رو بخرند و بازی کنند، حالا هر چقدر هم کانسرواتیو و کله شق باشند. انقدر بازی های بهتر هست که کسی طرف این آشغال ها نمیره. فوق فوق اش اینه که طرف از روی بیکاری بازی رو دانلود کنه و دو دقیقه باهاش ور بره.
دوم اینکه این اعتراض نامه و پتیشنی که درست شده هم واقعا مسخره است. توش از ملت خواسته شده که به شرکت ایمیل بزنند و از آنها خواهش کنند این بازی رو از سایتشون حذف کنه!!! نمیدونم به عقل کی رسیده که شرکتی که انقدر فالانژ و بیکار هست که بازی ای با عنوان حمله به ایران درست کنه (و سابقه ی ساختن بازی های مسخره ی اینطوری رو داره) حاضره که با خواهش مردم این بازی رو برداره!!! بر عکس، هرچی بیشتر ملت ایرانی شاکی بشن اون شرکت بیشتر حال میکنه. ضمن اینکه رسانه های آمریکایی هم که منتظر اخبار اینطوری هستند فوری این خبر رو بزرگ میکنند/
نتیجه ی این کار احمقانه این که خبر به این بی اهمیتی که در شرایط عادی امکان نداشت هیچ جا مخابره بشه حالا تو سی ان ان هست. یعنی تلبیغ مجانی برای این بازی آشغال، و اگر در شرایط عادی صد نفر این بازی رو میدیدند حالا شاید پانصد نفر، از روی کنجکاوی هم که شده برن ببینند چیه.

دمتون گرم.

.

پوزش

از اینکه اینجا مدتیه متروکه افتاده و آپدیت نمیشه پوزش میخوام. همچنین از آپدیت نشدن فوتوبلاگ و بقیه ی قسمت ها. مشغول کار و دانشگاه و همچنین سایت جدیدم هستم. دیگه تقریبا تموم شده و دو سه روز دیگه حتما میبینید اش. ممکنه این وسط یک اختلالات کوچکی (و شاید هم بزرگ!) ای هم به وجود بیاد . ولی تا آخر هفته دیگه همه چیز باید رو به راه باشه.

.

خیلی دور، خیلی نزدیک

فبلم خیلی دور، خیلی نزدیک، به عنوان نامزد پیشنهادی ایران برای رقابت در بخش خارجی اسکار امسال انتخاب شد.
با اینکه تو لیست ده فیلم برتر من، هیچ فیلم ایرانی وجود نداره و اصولا از تماشای فیلم های ایرانی به ندرت لذت میبرم، بدجوری هوس کرده ام که این فیلم رو ببینم، تو یه سینمای خوب ولی. امیدوارم که یه جوری سر از این ور ها در بیاره.

.

من دیگر پرسپولیسی نیستم

بیشتر اطرافیان من از بچگی استقلالی بوده اند. فقط پدرم، که او هم باز های باشگاهی ایران هیچوقت برایش خیلی مهم نبود، اسما پرسپولیسی بود. حالا آیا به خاطر همین بود که من هم از بچگی تصمیم گرفتم پرسپولیسی باشم یا چیز دیگری، نمیدانم.

جالب اینجاست که دو سه ماهی استقلالی شدم. همان موقع که 9-10 سالم بود، تحت تاثیر مغزشویی برادرم و یکی از دوستان مان که استقلالی دو آتشه بود، من هم از پرسپولیس بدم آمد. انقدر در گوش من خواندند که پرسپولیسی ها همه لات و حزب اللهی و لنگی هستند که من که نمیخواستم لات و حزب اللهی باشم قبول کردم و استقلالی شدم. ولی بعد از یکی دو ماه، و باز یادم نیست به چه دلیلی، به این حرکت کثیف پی بردم و دوباره به آغوش پرسپولیس برگشتم ... تا امروز.

ولی واقعیت اینجاست که دیگر حاضر نیستم که طرفدار تیمی که "واقعا" توسط یک عده لات لمپن بیسواد و عقب مانده اداره میشود باشم. دیگر خسته شده ام از اینکه درباره ی مشکلات مالی پرسپولیس و حقوق پرداخت نشده ی بازیکنان میشنوم. خداییش تا چند صد هزار سال دیگر قرار است ادامه داشته باشد این روند؟ از قیافه ی پروین و فرهنگ نوچه پروری اش، و از بازی های مزخرف پرسپولیس خسته شده ام. از "مدیر عامل" های ریشو و شارلاتانی که یکی پس از دیگری می آیند و گند بیشتری میزنند و میروند هم خسته شده ام.

در مقابل، از تیمداری پاس، که در میان همه ی عقب ماندگی باشگاه های ایران ظاهرا دارند روش بهتر و حرفه ای تری را اجرا میکنند، خوشم میاید. از اینکه مربی ای مثل دنیزلی، که واقعا بهترین مربی حال حاضر در ایران هست رو توانسته اند به این تیم بیاورند، خوشحالم. و از فوتبال نسبتا زیبایی هم که بازی میکنند خوشم میاید. من از امروز به هیچ عنوان طرفدار پرسپولیس نیستم، و اگر قرار باشد از تیمی طرفداری کنم پاس خواهد بود.

وسلام علیکم و رحمة الله و برکاته

.

ارکستر سمفونی تورنتو

هفته ی دیگه ارکستر سمفونی تورنتو "شاگرد جادوگر" (sourcerer's apprentice) دوکاس رو اجرا خواهد کرد.

احتمالا برای خیلی ها، مثل من، این آهنگ یادآور انیمیشن Fantasia والت دیسنی و میکی ماوس در لباس جادوگری هستش. راستش رو بخواین Fantasia در صدر انیمیشن های مورد علاقه ی من قرار داره. حتی یادمه وقتی مهد کودم یودم (و هنوز fantasia رو به طور کامل ندیده بودم) همیشه تصویر میکی ماوس در اون لباس جادوگری با اون کلاه نوک تیز جاذبه ی عجیبی برم داشت. انگار که واقعا میکی ماوس من رو جادو کرده باشه. هر وقت اون تصویر رو جایی میدیدم احساس میکردم یک چیز عالی و نایاب کشف کرده ام!

هیچوقت خیلی فکر نکردم دلیل اش چی میتونه باشه. شاید به خاطر اینکه تیکه هایی از اون قطعه ی fantasia رو تو مهدکودک مان پخش میکردند. یادمه مهد کودک ما یک پروژوکتور داشتند، مال عهد بوق. رسما پروژوکتور بود یعنی، از اونهایی که فیلم حلقه ای میخورد و قیژ قیژ صدا میداد و صدا هم نداشت. در واقع کارتون صامت تماشا میکردی. یه سری حلقه های کارتون های دیزنی هم داشتند، خیلی هاشون هم مثلا یک قسمت هایی اش پاره شده بود و با چسب به هم چسبونده بودنش، و وقتی تو نور میگرفتی اش نقاشی های هر فریم هم معلوم بود. هیچ وقت هم راستش رو بخواین از شخصیت های میکی ماوس و گوفی و دانلد داک اونقدر خوشم نمیومد (مخصوصا کارتونهایی که هر سه تا توشون بودن، واقعابه نظرم لوس و اعصاب خورد کن بودند، حتی وقتی بچه بودم). البته هنوز دوست داشتم تماشا کنم، ولی هیجوقت از تماشای آن خیلی لذت نمیبردم.

فقط سالها بعد که یک کم بزرگتر شدم از یک سری معدود از کارتونهای دانلد داک مال دهه پنجاه و شصت (میلادی)، مال دوران بعد از جنگ جهانی دوم نسبتا خوشم اومد. اینها خیلی جو ریلکس تری داشتند، رنگها روشن تر بودند، و از همه بهتر اشیائی که توی کارتون ها هست (مثل ماشین ها و وسایل) کاملا حال و هوای اون سالها رو دارند و تماشای این کارتون ها را، به همین خاطر، خیلی دوست داشتم.

و اما fantasia. اولین بار فکر کنم در ده-دوازده سالگی به طور کامل دیدمش؛ یکی از دوستام نوارش رو داشت و از اون قرض گرفته بودم. بلافاصله عاشق اش شدم و بقیه ی اعضای خانواده رو هم بارها مجبور کردم که آن را با من تماشا کنند. اتفاقا قطعه ی sourcerer's apprentice هم قطعه ی مورد علاقه ی من تو این سری نبود. داستان خدایان قدیم رومی (قطعه ی بتهوون) و "رقص کرگردنها" (قطعه ی پونچیلی) رو از همه بیشتر دوست داشتم. همین fantasia هم باعث شد که من چند سال پیش گیر بدم به سوئیت فندق شکن چایکوسفکی، و معلم پیانو ام رو مجبور کنم که قطعاتش رو به من یاد بده. (در حالی که این قطعات مخصوص پیانو نیستند و معلم ام چندان مایل به صرف کردن وقت رویشان نبود). هنوز هم اگر جایی پیانو گیر بیاورم و نت اینها هم دم دست باشد، اولین چیزی که سعی میکنم بزنم همین است.

ولی fantasia با همین sourcerer's apprentice به وجود اومد، و شاید این تنها قطعه ای بود که داستانش از قبل کاملا معلوم بود (بر خلاف بقیه که خود انیماتور ها با الهام از موسیقی که میشنیدند تصاویر را به وجود میاوردند). نگران از افول محبوبیت میکی ماوس، خود دیسنی تصمیم میگیرد داستان "شاگرد جادوگر" را با بازیگری میکی ماوس درست کند، و از استاکاوسکی درخواست میکند که sountrack این قطعه را رهبری کند. بعد از اتمام پروژه، دیسنی انقدر از نتیجه ی به دست آمده خوشش میاید که تصمیم میگیرد قطعه های دیگری، به همین شیوه، یعنی ادغام انیمیشن با موسیقی کلاسیک، به قطعه ی موجود اضافه کند و سرانجام پروژه ی نسبتا پرخرج و کم سود fantasia شکل میگیرد.

بیش از شصت سال بعد، نسخه ی بعدی Fantasia به نام Fantasia 2000 هم ساخته شد. با آنکه هیچ چیزی نمیتواند جایگزین fantasia اصلی باشد، ولی از Fantasia 2000 هم خیلی خوشم آمد، به خصوص چون شانس آوردم و آنرا در Imax دیدم.

مطمئن هستم که از اجرای زنده ی "شاگرد جادوگر" خیلی لذت خواهم برد.

.

موزیک و فوتبال

از وقتی یکی از دوستای خوبم و برادرم که برای مدتی اینجا بودند، رفتند، تابستان و خوشگذرانی هم رسما تموم شده و مشغول کار و زندگانی هستم. اکثر روزها تا دیروقت دانشگاهم، شب هم اگر مشغول موزیک یابی نباشم به پروژه ها و وبسایتهایی که باید درست کنم میرسم. یکی دو تا پروژه ی هیجان انگیز دارم که خیلی وقته نرسیدم روشون کار کنم، حالا اگه به جایی رسید درباره اش مینویسم.

شدیدا رفتم تو نخ موسیقی deep house، یعنی house ای که میتونی بهش گوش بدی و ازش لذت ببری، مخصوصا از نوع latin house. تو این چند روز و مخصوصا آخر هفته انقدر موزیک گوش دادم که خودم باورم نمیشه. بعضی وقتا کار خسته کننده ای هست ولی از توش کلی track های خوب در اومد. در عین حال به کلی live set های دی جی های مختلف گوش دادم و یه جورایی میتونم احساس کنم که میکس کردن چه کار لذت بخشیه. احتمالا از اولین کارهایی که به محض روشن شدن تکلیف ام و اینکه کجای دنیا قراره زندگی کنم انجام خواهم داد گرفتن یک turn table ساده و جمع کردن صفحه و میکس کردن برای لذت شخصی خواهد بود. راستی یه دی جی ایرانی هم پیدا کردم، بابک شایان، که خودش لیبل موسیقی داره و که تو کار همین deep house هست ولی قبلا اسمش رو نشنیده بودم. بعضی وقتها هم سعی میکنه از یه سری sample های موزیک ایرانی استفاده کنه، ولی خیلی sample های خوبی استفاده نمیکنه به نظرم.

* * *
الان بازی پاس - العین رو تماشا کردم. واقعا که تیم های ایرانی اگه بخوان کارهای احمقانه بکنند که رو اعصابت برند، شاهکار میکنند. پاس واقعا تیم خوبیه به نظرم، و حتی شاید بهترین تیم باشگاهی الان ایران باشه. خوب هم بازی میکردند (حداقل بازی شون از نمایش های اخیر تیم ملی خیلی دلچسب تر بود، البته العین هم داغون بود)، ولی اون گلی که نصرتی به خودمون زد واقعا اعصاب خورد کن بود. اشتباهی که یه بازیکن ملی نباید مرتکب بشه.
از اون بدتر رودباریان دروازه بان بود که با کاشته ای که مستقیما زد تو شکم بازیکن العین که درست روبرویش بود، و متعاقبا با گرفتن توپ با دست خارج از محوطه ی جریمه (و اخراج شدن) نشون داد که فقط میرزاپور نیست که بلد نیست کاشته بزنه. این ظاهرا مشکل همه ی دروازه بانهای تیم ملیه. کی میخوان به آرمناک پطروسیان ملیت ایرانی بدن که خیالمون از دروازه راحت شه معلوم نیست. راستی بازی 1-1 تموم شد که با توجه به اینکه تو امارات بود نتیجه ی خوبیه.

* * *
دیشب مهمان برنامه ی daily show کرت ونه گات بود. خیلی بامزه کتاب اش روی میز جلوی تلویزون بود و تا دیدمش یادم افتاد که باید تموم اش کنم. پیرمرد خیلی عجیب و غیر منتظره ای بود و اصلا نذاشت جان استیوارت ازش سوال کنه؛ همه اش خودش حرف زد! یه لیست عجیب غریب هم آورده بود که بخونه که گذاشتنش تو وبسایت.

هممم دیگه چی؟ الان هم نیم ساعت دیگه بازی های champions league شروع میشه. بایرن با رپید بازی داره ولی کریمی (بعد از گندی که تو بازی آخر زد) تو لیست شروع کنندگان نیست. حالا شاید نیمه ی دوم بیاد تو، ولی بعیده. متاسفانه تلویزیون بازی منچستر رو نشون میده، حالا نمیدونم برم این پاب دانشگاه بازی رو ببینم یا نه. باید ببینم کی باهام میاد.

.

فالیزوانیان - بلاغی

یک هفته است که چیزی ننوشتم. یک دلیل اش این بود که مهمان داشتم و سرم شلوغ بود. ولی دلیل اصلی اش فکر کنم دیدن گزارش هایی درباره ی مرگ فالیزوانیان بود.

مرگ فالیزوانیان و شرایطی که منجر به مرگ او شد، به نظر من دردناک ترین حادثه/فاجعه ای بود که در سالهای اخیر در ایران اتفاق افتاده. دردناک از دو جهت: اول اینکه مرگی بود که به آسانی هرچه تمام تر میشد از آن جلوگیری کرد. دوم اینکه وقتی از جزئیات حادثه مطلع میشوی، عمق عقب ماندگی ایران را درمی یابی، و از اینکه هیچگونه آینده ی روشنی برای مملکتی که همچین اتفاقی در آن پیش میاید نمیبینی، ناامید و دلزده میشود.

خبرش رو شاید شنیده باشید. به ظاهر خیلی ساده بود:

موتورسوار ايراني كه قصد داشت با پرش از روي ‪ ۲۲‬اتوبوس به فاصله ‪۶۶‬ متر، ركورد جهاني را به نام خود ثبت كند، در هنگام فرود و برخورد با اتوبوس پانزدهم كشته شد.

هنگام چيدن اتوبوسهاي شركت واحد براي اين پرش، به فاصله يك اتوبوس تا محل فرود خالي بود كه مسوولين برگزاري اقدام به چيدن اتوبوس‌ها از محل فرودكردند ولي بين اتوبوس چهاردهم و پانزدهم به فاصله يك اتوبوس خالي ماند.

فاليزوانيان از روي چهارده اتوبوسي كه كنار هم چيده شده بود پرش كرد و درمحلي كه خالي مانده بود فرود آمد و موتورسيكلت وي از در وسط داخل اتوبوس پانزدهم شد و خود با سر بر روي اتوبوس پانزدهم فرود آمد.

همان موقع که خبر را خواندم خیلی ناراحت شدم، و از این "فاصله ی خالی" بین اتوبوس چهاردهم و پانزدهم تعجب کردم. به خصوص اینکه ظاهرا رکورد قبلی دنیا در حد همان 14-15 اتوبوس بوده. کدام خرفتی این فاصله را خالی گذاشته؟

خبر تقریبا فراموش شد تا چند روز بعد که فیلم گزارش تلویزیونی ای از این قضیه دیدم. گزارش مربوط به برنامه ی "دوربین خبر ساز"، از شبکه ی خبر، بود. برنامه ای که اگر همه ی گزارش هایش همینطوری باشد شاید یکی از بهترین برنامه هایی است که تا به حال از تلویزیون ایران پخش شده.

گزارش از روز پرش است. گزارشگر به پیست پرش رفته. قبل از پرش با افراد مختلفی صحبت میکند. موتورسواران، "کارشناسان"، مسوولین فدراسیون موتورسواری و مردم معمولی. آدم های زیادی روی پیست هستند و مثل مور و ملخ راه میروند. کاملا بیهوده. عده ای هم همواره کنار پالیزوانیان راه میروند. از این آدم ها ایران زیاد هستند. همه جا هم هستند. انگل های بیکاری که فقط میخواهند "آنجا" باشند، نزدیک تر به صحنه، و اظهار وجود کنند. در بازی های فوتبال هم هستند، اطراف زمین عین سوسک و مورچه راه میروند. "جشن صعود" تیم ملی بعد از بازی با بحرین را یادتان هست؟ هرج و مرج. همه کس آن وسط دیده میشد به جز بازیکن ها و اعضای تیم. خبرنگارها، عکاسها، دربانهای ورزشگاه، حمال ها، توپ جمع کن ها، و همه ی کسانی که توانسته بودند خودشان را به نحوی از جایگاه تماشاچی ها به پایین پرتاب کنند-یا فک و فامیل نگهبانان- آنجا بودند و دور افتخار میزدند!! 8 سال پیش یادتان است؟ جشن صعود به فرانسه 98. بازیکن ها را با هلیکوپتر به آزادی آوردند. ولی باز هم این سوسک ها و مورچه ها آنجا بودند، هزاران نفر از آنها. باز هم دور افتخار میزدند

گزارش شومی است و هر دو باری که آن را دیدم موهای بدنم سیخ شده. حتی قبل از پرش، انگار همه میدانند که قرار است اتفاق بدی بیافتد. کارشناس ها و موتورسوار ها همگی از نقص های کار میگویند، و اینکه به نظرشان این کار عملی نمیشود، ولی همه آخر صحبتشان را با "ولی ایشالا خدا خودش کمک میکنه و میپره" تمام میکنند! از سکوی پرش میگویند، که ظاهرا خیلی بد و غیر علمی درست شده. از موتور ضعیف فالیزوانیان میگویند و اینکه هیچ تقویت نشده و به سرعتی که لازم است نمیرسد.

گزارشگر که معلوم است اصلا به این پرش خوشبین نیست با نگرانی از مسوولین فدراسیون سوال میپرسد. طوری که تلویحا سعی دارد آنها را از این کار منصرف کند. ولی نایب رئیس کثیف و کریه فدراسیون میگوید فدراسیون هر گونه حمایتی توانسته از این کار کرده، و حتی میگوید ممکن است فالیزوانیان از 22 اتوبوس هم بیشتر بپرد!!!! میگوید فدراسیون تمام تلاش اش را کرده که سلامت و ایمنی را تامین کند، و به قول خودش "هرجا که پزشکان گفته اند تایر و بسته های کاه" گذاشته اند!!!!! کلا خیلی خوشبین است و اصلا احساس نگرانی یا خطر نمیکند.

گزارشگر کنار اتوبوس ها میرود، جای یک اتوبوس خالی است. ظاهرا یک اتوبوس کم آورده بودند. گزارشگر با کسی که ظاهرا مسوول این کار بوده صحبت میکند و میپرسد چرا جای این اتوبوس خالی است؟ طرف میگوید اتوبوس ها را شرکت واحد چیده است و اشتباه آنهاست.گزارشگر هنوز نگران است، طرف میگوید الان این جای خالی را پر میکنیم.

فالیزوانیان را نشان میدهند با قیافه ای نذار و موتوری نذار تر. با او مصاحبه میکنند. مورچه ها و سوسک ها هم طبیعتا اطراف او ایستاده اند - تا در فیلم باشند. از سوابق اش میگوید و پرش هایش و اینکه انشاالله میخواهد برای ایران افتخار کسب کند (سوسکی میان حرف اش از پشت میگوید "علی یارت").

و آنگاه پرش.

فرود زودهنگام - ولی کاملا بدون نقص - روی اتوبوس سیزده، و حرکت پرشتاب به سوی اتوبوس چهارده؛ یا همان جای خالی که قرار بود اتوبوسی باشد ... و آنگاه صفحه ی سیاه. "بییندگان عزیز، به علت دلخراش بودن صحنه از پخش آن معذوریم". صدای جیغ و فریاد وحشتناک مردم، و "یا خدا" های گزارشگر پریشان درحالیکه در همان جای خالی اتوبوس چهارده ایستاده، و مورچه ها و سوسک ها کنارش در حال جنب و جوش هستند، و نفس زنان میگوید "چه اتفاقی ...بینندگان عزیز، همونطور که ملاحظه میکنید، آقای فالیزوانیان، دقیقا همان وسطی افتاد که به خاطر بی توجهی دست اندرکاران ... اتوبوس نبود ... صددرصد بی توجهی ... یا خدا". و هرج و مرج ادامه دارد. فالیزوانیان بالای اتوبوس، بی جان افتاده. اطرافش مورچگانی که هیچکدام شبیه پزشک یا امدادگر نیستند در جنب و جوش اند. بعضی در سر خود میزنند. خبری از آمبولانس یا ماشین های آتش نشانی نیست. هرج و مرج و گریه و شیون و "ما گفتیم" و "من بهشون گفتم" ادامه دارد و گزارش تمام میشود.

بعد از گزارش از استودیو تلفنی با نایب رئیس کثیف و کریه فدراسیون حرف میزنند. کسی که با او حرف میزند هم عالی است. شکیبا و محترمانه ولی کاملا با شهامت و جسارت از او بازخواست میکند. اصلا حاضر نیست بگذارد او به همین راحتی از زیر قضیه دربرود. ولی نایب رئیس کثیف کوتاه نمیاید. هیچگونه مسوولیتی را نمیپذیرد و میگوید فدراسیون و خود ما در روز پرش فقط "تماشاگر" بودیم و تمامی مسؤولیت پرش با خود فالیزوانیان بود. دوقورت و نیم اش هم باقی است که بعضی ها سعی دارند از قضیه سؤاسفتاده بکنند. آخرش میگوید "ما پیست را دراختیارش گذاشتیم دیگه، از این بهتر چی میخواست؟" گزارشگر هم میگوید "دست شما درد نکند".

* * *
سؤالهای زیادی میشه درباره ی این قضیه پرسید. مثلا اینکه چگونه و طبق چه محاسباتی کسی که قراره از 22 اتوبوس بپره، رو اتوبوس 13 میاد پایین؟ در حالیکه محاسبه ی این پرش در حد یک فرمول دبیرستانی است؟ خطای این فرمول - ناشی از مقاومت هوا و شرایط جوی، که تازه برای آنها هم مدل های پیشرفته (ولی کاملا آسان) وجود دارند - در حد یکی دو متر است، نه ده اتوبوس!!!! کدام احمقی مسؤول انجام این محاسبه بوده؟ و اگر خود فالیزوانیان بوده، فدراسیون هیچ دیپلمه ای نداشته که بیاید و این محاسبه را دوباره چک کند؟

یا اینکه چرا آن وسط، و دقیقا جایی که احتمال فرود (با توجه به رکورد جهانی قبلی) حداکثر است، جای خالی به اندازه ی یک اتوبوس وجود داشت؟ این رسما انگار شما بخواهید طرف را به قتل برسانید. تعجب میکنم چطور آن وسط یک چاه سی متری حفر نکردند، یا استخر پر از کوسه نگذاشتند. چطور آن چند صد سوسک و مورچه که آنجا بودند نگفتند این جای خالی را پر کنید؟ یا اگر گفتند کدام مسؤول احمقی بود که گوش نکرد؟ در واقع فاصله ی بین مرگ و زندگی فالیزوانیان کار پنج دقیقه بود: برداشتن اتوبوس اول و گذاشتن آن در جای خالی اتوبوس چهاردهم.

* * *
احتمال اینکه این اتفاق در یک کشور جهان سوم و عقب مانده ی دیگر میفتاد وجود دارد. ولی واکنش وقیحانه ی فدراسیون، که مسؤول انجام این برنامه بود، و اینکه از هیچ کس تا به حال شکایتی نشده و کسی محاکمه نشده، فقط در یک کشور جهان چهارصدم ممکن است اتفاق بیافتد.
در هر جای دیگری از دنیا بود، رئیس فدارسیون و مسؤولینی که آنجا حضور داشتند، همان لحظه استعفای خود را تقدیم میکردند و به نوعی محاکمه و جریمه میشدند. اینها نه تنها کوچکترین صحبتی از استعفا نمیکنند، بلکه طلبکار هم هستند و در روز روشن بدون اینکه مورد کوچکترین بازخواستی از مراجع قضایی قرار بگیرند به کار خود ادامه میدهند.

* * *
و حالا میرسیم به سد سیوند. خوشبختانه خبرش پخش شده، و روزنامه ها و خبرگزاری ها هم آن را مخابره کرده اند. این هم به نظرم یه کار خوب دیگه ی وبلاگها بود و بعید میدونم اگه ماها سر و صدا نمیکردیم خبرش به این حد پخش میشد.

راستش رو بخواهید ولی من خودم هنوز توجیه نشدم. به نظرم واکنش هر دو طرف، چه موافق ها و چه مخالف ها، تا حالا خیلی احساسی و غیر علمی بوده. من قبل از اینکه بخوام داد و بیداد فعالان "فرهنگی" و کارشناسان "حقوق بشری" رو در این مورد بشنوم، بسیار ترجیح میدم صحبت های تیم های باستان شناسی ای که الان در همان محوطه مشغول کار هستند را بشنوم. میخواهم چهار تا نقشه ببینم که این تنگه ی بلاغی کجا هست، سد سیوند کجا قراره ساخته بشه، محوطه های باستانی چند تا هستند، روی نقشه کجا هستند. میخواهم یه گزارش نسبتا علمی از کسایی که میدانند چی میگویند بخوانم. این چیزی است که هنوز پیدا نکردم. شاید بهترین و به درد بخور ترین گزارشی که خوانده ام این بوده.

برداشتی که من با خواندن این مقالات داشته ام (و ممکن است اشتباه باشد) این است که بزرگترین صدمه ای که آبگیری این سد به آثار باستانی میرساند مربوط به همان منطقه ی بلاغی است، و ظاهرا خود پاسارگاد و آرامگاه کورش در خطر نیستند. منطقه ی بلاغی هم آثر باستانی مختلفی از دوران غارنشینی تا دوران اسلامی را در خود جای داده. الان هم چند تیم ایرانی و خارجی در آن منطقه مشغول کاوش هستند. پس با توجه به اینکه به هر حال برای این پروژه هزینه زیادی شده و برای کشاورزی هم میتواند مفید باشد، یکی از معقول ترین کارهایی که به نظر میرسد به تاخیر انداختن آبگیری سد است، و در اختیار قرار دادن زمان کافی به تیم های باستان شناسی که عملیات کاوش یا هر کار دیگری را که دارند میکنند، انجام بدهند. آنگاه با توجه به تشخیص و گزارش های آنها، میتوان درخواست زمان بیشتر کرد.

در گزارش امروز شرق هم آمده که ظاهرا آبگیری به تاخیر افتاده. اگر راست باشد که عالی است. خلاصه به نظرم به جای شلوغکاری محض و داد و فغان باید وزارت نیرو با هر ارگانی که مسوول این سد هست را تحت مراقبت و فشار گذاشت و فقط مواظب بود تا حاجی یک دفعه شلنگ را باز نکند. اگر خبرهای کارشناسانه و موثقی دراین زمینه دارید لطفا لینک آنها را در کامنت بگذارید.

.

درزدن، آلبینونی، آداجیو

تلویزیون خیلی کم نگاه میکنم. دیروز تلویزیون روشن بود. کانالها را داشتم عوض میکردم. به کانال استانی انتاریو (TVO) رسیدم. صحنه های واقعی و بی نظیر از فضانوردان در فضا را نشان میداد، و موسیقی رؤیایی روی آن پخش میشد. جملات معروفی از فضانوردان هم روی صفحه نوشته میشد.

موسیقی را بارها قبلا شنیده بودم. برنامه را هم یادم آمد قبلا دیده ام. برنامه نیست، در واقع "زمان-پر-کن" چند دقیقه ایست که وقتی نیاز به کشتن دقایق پایانی ساعت دارند، آن را پخش میکنند. همانگونه که در ایران تصاویر گل و دشت پخش میکردند. ولی شاید این تصاویر چند دقیقه ای با موسیقی زیبای روی آن بهتر از هر برنامه ای باشد که این کانال پخش کرده. منتظر شدم تا شاید آخر سر نام قطعه را بنویسد، ولی خبری نشد. فقط اسم برنامه را نوشت: فضانوردان.

به اینترنت رجوع کردم، ولی طبیعی بود هیچ اطلاعاتی از این برنامه ی چند دقیقه ای کوچک استانی در شبکه ی جهانی پیدا نمیشد. به وبسایت تلویزیون انتاریو رفتم و برای روابط عمومی پیغامی فرستادم. اسم برنامه را گفتم و اسم قطعه را جویا شدم.

دقایقی پیش جواب محترمانه و دوستانه شان را دریافت کردم:


پندار عزیز،
از اینکه برای تلویزیون انتاریو نامه نوشتی متشکریم.
موسیقی تصاویر فضانوردان این است: جیازوتو - آداجیو در سل مینور، توماس آلبینونی.
با احترام

پیدا کردن قطعات کلاسیک در اینترنت نمیتواند کار سختی باشد. گوگل مشکل گشا، چه دانی از آداجیوی جیازوتو؟

از قرار روزگار، اولین نتیجه ی معنی دار متعلق به وبلاگ وبلاگنویسی ایرانی است. عجیب نیست که قطعه ای به این شاهکاری، داستانی جالب نیز داشته باشد:


جیازوتو، موسیقیدان معاصر ایتالیایی، پس از جنگ جهانی به درزدن میرود تا بیوگرافی آلبینونی، هموطن خود را تکمیل کند. کتابخانه ی شهر نابود شده ی درزدن بسیاری از قطعات آلبینونی را در خود جای داده بود. اکنون همه ی آنها از بین رفته. در میان آوار، آداجیو صفحه ای از نت متعلق به آلبینونی پیدا میکند. چند خطی بیش نیست. جیازوتو این چند خط را برمیدارد و آداجیو را از آن میسازد. قطعه ای که بر شالوده ی موسیقی آلبینونی بنا شده، ولی احتمالا آلبینونی اگر آن را میشنید نمیتوانست تشخیص دهد که مال خود اوست.

داستان تکان دهنده ای بود، ولی هنوز خود قطعه را پیدا نکرده بودم. باز از قضا تنها جایی که قطعه را داشت، وبسایت ایرانی هارمونی تاک بود. فقط سه قطعه در آنجا هست، یکی از آنها همین بود.

یاد درزدن افتادم و کتاب "سلاخ خانه ی شماره پنج"، کتابی که دوستم در ایران برایم خرید و نصف اش را در فرودگاه هنگام بازگشت خواندم و بقیه اش را تا امروز فراموش کرده بودم بخوانم.

.

فرانسوی های خودخواه

شاهرخ گلستان در گزارش اش از فستیوال فیلمهای مستند در فرانسه نوشته:

نقص بزرگی که اميدوارم روزی برطرف شود، نمايش فيلم در کشورهای فرانسه زبان با زير نويس انگليسی است.

در اينگونه موارد اغلب گوينده ای ترجمه فرانسه زير نويس را از طريق بلندگوی سينما می خواند و به ناچار صدای اصلی فيلم، گفتگوها و موسيقی و سر و صداها زير صدای مترجم گم می شود و ارزش سينمايی فيلم، به هر مقدار که باشد، به شدت آسيب می بيند، گفتنی است که از ۲۵ فيلم نمايش داده شده ايرانی تنها ۷ فيلم زير نويس فرانسه داشت.

راستش رو بخواین به نظر من این نقص دست کم همانقدر از عقب ماندگی فرانسوی ها هست که از کوتاهی فیلمسازان ایرانی. اگر مثل آدم سیستمی درست کنند و ترجمه ی همزمان را با گوشی به گوش فرانسوی زبانان انگلیسی ندان برسانند خوب مشکلی وجود ندارد. ولی خوب فرانسوی ها ظاهرا با تکنولوژی مشکل دارند، کما اینکه قطارهای مترو شان هم در ذل تابستان کولر ندارد.

اصولا از اینکه فرانسوی های خودخواه انتظار دارند همه چیز به زبان خودشان باشد خیلی شاکی هستم من. مسخره ترین اش تو موزه ی لوور بود، که همه ی اطلاعات در مورد اشیاء فقط به فرانسوی نوشته شده بود. مثلا کتیبه های خفن هخامنشی به خط میخی که آنجا بود، ترجمه شان فقط به فرانسوی زیرش نوشته شده بود. .

.

فعلا اینطوریه

وبسایت لاله، خواننده ی ایرانی سوئدی رو حتما چک کنید. این رو اولین بار خونه ی علی دیدم و خیلی خوشم اومد. جالبه که کسی زیاد درباره اش نمیدونه. یک آهنگ به فارسی هم خونده، البته یک کم رید زده. نمیدونم چرا به محض اینکه میخوان آهنگ ایرونی بسازن انگار اصلا از یک قسمت دیگر مغزشون استفاده میکنند. ولی آهنگ های انگلیسی اش اصلا بد نیست.

ویدیوی live tomorrow رو هم با اینکه سی و خورده ای مگ هست و سرعت سرورشون هم خیلی پایینه باز پیشنهاد میکنم ببینید چون خیلی خوبه.

کنسرت های نسبتا خوبی تو یکی دو ماه آینده تو تورنتو برگزار میشه. من البته مطمئنم وقت نمیکنم هیچکدومشون رو برم، ولی اونایی که علاقه دارن، Royksopp, Franz Ferdinand, Seu Jorge و Fourtet قراره بیان. این دوتای آخر رو قبلا رو گرامافون گذاشته بودم. الان هم یکی از آهنگای آلبوم آخر esthero-که چند وقت پیش داغونش کردم- رو گرامافونه. البته نسخه ی کوتاه شده اش است با کیفیت نه چندان خوب، ولی ایده رو بهتون میده.

دیگه چی؟ اون عکس شیخ لطف الله تو photofriday رأی Noteworthy آورد و نسبتا خوشحالم کرد. سری بعدی عکس ها رو باید امشب آماده کنم که بذارم رو فتوبلاگ، یه سری عکسای باقی مونده از اصفهان و چند تا هم از شمال و تهران.

فردا هم که فوتبال ایران-ژاپن. امروز که ژاپن زلزله اومد. امیدوارم با این شانس مزخرفی که تیم ملی چند وقته داره میاره فردا اتفاق داغونی نیافته.

.

پراکنده ی زیبا

با اینکه خیلی چیزا هست که از این مسافرت ها بنویسم باز هم اصلا حوصله ی نوشتن رو ندارم.
فتوبلاگ ولی کماکان و مداوم به روز میشه. انقدر از ایران عکس دارم که تا چند وقت خوراک اش فراهمه. متاسفانه با اینترنت داغون ایران فتوبلاگ، گرامافون و دفترنقاشی من عملا قابل دسترسی نیستند. یعنی خودم هم اگه بودم حاضر نبودم برای هر عکس یک-دو دقیقه منتظر بمونم حالا آیا خوشم بیاد آیا خوشم نیاد. این خیلی داغونه چون به نظر خودم بهترین قسمت های این خراب شده همین سه تا هستند. خلاصه خاک بر سر اینترنت داغون ایران. دی اس ال هم که معلوم نیست چند صد سال دیگه و با چه کیفیتی قراره بیاد. ایران که بودم تبلیغ هاش بود و مثینکه تو شهرک اومده. ولی مثینکه فقط یک کم سریعتر از دایل آپ هستش.

به هر حال، این از این. الان هم حوصله ندارم. غذای tempus خیلی خوشمزه بود ولی خیلی زیاد بود و دارم میترکم.

راستی یه چیزی که یادم اومد میخواستم بنویسم. طرز فکر آدم های ایران یک دنیا با ایرانی های خارج از کشور فرق میکنه. تو ایران تمام کسایی که من دیدم کاملا بیخیال و بی تفاوت، مشغول زندگی خودشون هستند و اصلا چیزهایی که برای ایرانی های اینجا مهمه براشون مهم نیست. مثلا همین مساله ی گنجی واقعا زیاد کسی نه زیاد درباره اش میشنوه نه صحبت میکنه نه اهمیت میده، یا اکثر مسایل سیاسی دیگه. یا مثلا مسئله ی هسته ای و این چیزا. من اوایل درباره ی انتخابات خیلی با دوستا و مردم بحث میکردم. ولی کم کم بی تفاوتی به من هم سرایت کرده فکر کنم. یعنی واقعا شاید دلیلی نداشته باشه همه درباره ی همه ی این مسایل جوش بزنند. اصولا جوش زدن اصلا سالم نیست، و جذاب هم نیست.
البته هنوز با بیفتاوتی محض مخالف هستم و به نظرم بالاخره آدم باید یه آگاهی و awareness کلی درباره ی مسایل گوناگون کشورش داشته باشه. البته میتونه هم نداشته باشه اصولا. موردی نداره یعنی در هر صورت.

مگر اینکه طرف بیریخت باشه.

.

ایران و بسکتبال

یه خبر ورزشی که کسی زیاد درباره اش حرفی نمیزنه :
نمیدونم صعود تیم بسکتبال جوانان به مسابقات جهانی رو یادتون هست یا نه؟ پارسال بود و سر و صدای زیادی کرد چون یه جورایی برای اولین بار بود برای سالها که ایران به مسابقات جهانی راه پیدا کرده بود و تیم خیلی عالی و هیجان انگیزی داشتیم.

چند ماه پیش که قرعه کشی بازی ها رو انجام دادند، ایران با اسرائیل همگروه شد. از همون موقع دغدغه ی همه این بود که حالا ایران میخواد چیکار کنه.

مسابقات الان در آرژانتین درحال انجام هست. فدراسیون بسکتبال به هر حال گفته بود که به خاطر حمایت از مردم مظلوم فلسطین با اسرائیل بازی نمیکنند. خودشون رو هم برای جریمه های سنگین احتمالی (محرومیت + جریمه ی نقدی) آماده کرده بودند.

بالاخره نتیجه این شد که اصلا به آرژانتین نرفتند. به بهانه ی خنده دار آماده نشدن ویزا!!!!!! حداقل جرأت این رو نداشتند که واقعیت رو بگن. بدین ترتیب فرصتی که با سختی زیاد و پس از سالهای طولانی و با زحمت فراوان بازیکن ها برای حضور در بازیهای جهانی به دست اومده بود به همین راحتی از دست رفت، بدون اینکه هیچ کس هیچ حرفی درباره اش بزنه. طبیعتا تمام بازی های ایران 20-0 به نفع حریفان محسوب شده. این یکی از ناراحت کننده ترین خبرهایی بود که اخیرا شنیدم.

در ضمن میتونه زنگ خطری باشه برای جام جهانی فوتبال، اگه اسرائیل صعود کنه و همگروه بشیم ... نباید بذاریم این اتفاق اونجا هم بیافته.

پیوست: وبسایت رسمی مسابقات

.

اندر باب موسیقی

بچه های خوب، درس امروز درباره ی رکورد لیبل ها است. میخوام از هرمس رکوردز تعریف کنم.

واقعیت اینه که تو ایران انقدر استاندارد و کیفیت کار (تو هر زمینه ای) پایین هست که سطح توقعات مردم شدیدا پایین اومده. طوری که دیگه یه چیز خیلی خیلی معمولی و مطابق با مینیمم استاندارد های جهانی که پیدا میشه همه کف میکنند.
[حاشیه]
حتی تو اخلاق و روابط اجتماعی هم همینه. یه روز رفته بودیم تئاتر شهر با دوستم، من طبق معمول دوربین ام همراهم بود. داخل تئاتر هم (سالن انتظارش) اومدم عکس بگیرم که فوری یه آقای ریشو و کت شلواری اومد جلو. با لحن نه چندان دوستانه ای پرسید شما مجورز دارید؟ گفتم نه. گفت دوربین رو بدین به حراست بعد از تئاتر پس بگیرین. و رفت و حراست هم کنارش بود و اومد دوربین رو گرفت و شماره داد. آخرش (یعنی وسط اش، چون تا آخر تئاتر طاقت نیاوردیم) رفتیم شماره رو دادیم و دوربین رو گرفتیم.
حالا بامزه اینجا بود که همون موقع که یارو ریشو اومد و این رو به ما گفت، تا رفت من و دوستم شروع کردیم به تعریف کردن که چقدر یارو باتربیت بود و برخوردش خوب بود و از این حرفا. ولی بعد که بیرون اومدیم هر دو با هم باز فکر کردیم و دیدیم که اصلا هم یارو باادب و خوش برخورد نبود، ولی همینکه به ما فحش نداده بود و بی احترامی نکرده بود ما کلی حال کرده بودیم!! چون عادت کردیم به این رفتار.
[حاشیه/]

حالا ماجرای هرمس رکوردز هم همینطوره. در مقایسه با لیبل های خارجی شاید هیچ چیز خاصی نیست و کار عجیبی نکردند. ولی چون کاری که همه جای دنیا خیلی عادی هست رو تو ایران دارن انجام میدن، من خیلی خوشم اومده ازشون.
اینجا شرکت های ظبط و پخش موسیقی فراوان هستند. بزرگ هاشون همه نوع موسیقی رو ضبط میکنند. ولی یک سری شرکت ها کوچک تر هستند که به طور خاص به یک سبک و نوع موسیقی میپردازند و فقط با آدمایی که تو اون سبک موسیقی کار میکنند قرارداد میبندند. در نتیجه خیلی وقت ها آدم هایی که طرفدار یک سبک خاصی هستند میرن دنبال سی دی هایی که اون شرکت بیرون داده و حتی اگه خواننده رو نشناسند از روی اعتباری که اون شرکت داره ممکنه سی دی رو بخرند.

حالا هرمس هم همین کار رو داره میکنه. یه جورایی فقط کارهای new age و متفاوت رو بیرون میده. جدای از اون شکل و شمایل سی دی ها همه یونیفرم و با طراحی قابل قبول هست. وبسایت تر تمیزی هم دارند و مهم تر از همه اینکه با قراردادهایی که بسته اند همه ی آلبوم هاشون رو آدم میتونه از itunes یا سرویس های مشابه دیگه داونلود کنه. این به نظر من خیلی مهمه چون واقعا گیر آورن این جور سی دی های داخلی در خارج از کشور معمولا مصیبته. خلاصه آفرین به هرمس.

یه رکورد لیبل دیگه که خارج از ایران میخواد این کار رو بکنه بماهنگ هست که تازه کارش رو شروع کرده. یکی از کارهایی که بیرون داده آلبوم کیوسک هست. یکی از دوستا آهنگاشون رو فرستاده بود که من بذارم رو گرامافون تا مردم بیشتری بشوند کارشون رو. راستش با توجه به اینکه بی بی سی هم باهاشون مصاحبه کرده دیگه فکر نمیکنم به پابلیسیتی که از اینجا خواهند گرفت احتیاج داشته باشند. جدای از اون، راستش رو بخواین خیلی خوشم نیومده از موزیکشون. موزیک نسبتا تمیزی هست و اصولا خوبه که هست. ولی به نظرم creativity و نوآوری زیادی توش نداره و به طور اذیت کننده ای شبیه به موزیک dire straits هستش، حتی از نظر محتوای اشعار. حالا شما اگه هنوز گوش نکردید برید گوش کنید و بگین چی فکر میکنید.

گرامافون هم با موزیک کمی قدیمی ولی هنوز دل انگیز بانو فروفرو به روز شد.

.

بازگشت

بدترین اش همون اولیه که میرسی خونه. خوب حالا چی؟ چی کار کنی؟ حوصله ی باز کردن چمدون ها رو که اصلا نداری. حوصله ی حموم کردن یا خوابیدن رو هم نداری. اصلا مهم نیست چه کار کنی، مساله اینجاست که هر کاری بکنی به هر حال ناخوشاینده. بیست روزه که یک لحظه اش رو هم تنها نبودی و همه اش بهت خوش گذشته، یا با خانواده ی مهربان ات بودی یا با دوستات. حالا باید برگردی به روزمرگی، و حتی چیزی بدتر از آن.

* * *
پرواز پاریس-تورنتویی که قبل از پرواز من راه افتاد موقع فرود تو تورنتو دچار سانحه شد و آتش گرفت. اول اول که میخواستم بلیط بگیرم قرار بود با اون پرواز بیام و در نتیجه یک سری از دوستام اینجا فکر کرده بودند من تو اون هواپیما هستم و ظاهرا خیلی ناراحت شده بودند. از همینجا از همه ی آنها پوزش میخوام و تشکر میکنم (نمیدونم این جور مواقع چی کار باید بکنی؟). در ضمن تمامی سرنشینان پرواز قبل از من هم به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کردند و هیچکس آسیب ندید.

* * *
ایران خوش گذشت؛ همون سیستم همیشگی: هفته ی اول مدام قسم میخوری این دفعه آخرین باره که میای ایران، از بس که از شلوغی و بی فرهنگی به ستوه میای. ولی بعد از اینکه بهشون کمی عادت میکنی، دیگه فقط محبت های خانواده و مسافرت ها و رفت و آمد با دوستا و اوقات خوش هست که به چشم میاد، طوری که آخرش همه اش میخوای چند روز اضافه بمونی، و چند روز دیگه، و چند روز دیگه.

* * *
زمانه ای شده. تو فرودگاه و هواپیما هر کاری میخواستم بکنم میترسیدم. با اینکه از شارل دوگل متنفرم از ترمینال جدیداش عکس های عالی میشه گرفت. ولی میترسیدم. فکر کن تازه از ایران اومده باشی و مشغول عکس برداری از شارل دو گل، چند ساعت بعد از اینکه هواپیمای ایرفرنس تو تورنتو دچار سانحه شده!
یا میخواستم کتاب "سلاخ خانه ی شماره 5" که دوستم بهم داده رو بخونم. حالا فکر کن جلد کتاب یه پرچم آمریکاست که به جای ستاره ها از سواستیکای نازی ها استفاده شده و روی آن هم عکس آدمیه که به دار آویخته شده. فکر کن بغل دستی ات ببینه داری همچین کتابی میخونی، اونم به فارسی. فرق فارسی و عربی رو هم که اینا نمیفهمن (بفهمن هم فکر نکنم براشون هیچ فرقی داشته باشه)، دیگه رسما فکر میکنه داری دستورالعمل جیبی جهاد بن لادن رو میخونی؛ اون رو هم گذاشتم کنار.
اومدم یه چیزی بنویسم رو کاغذ برای وبلاگم (کاری که هیچوقت نکردم)، بعد از اینکه نگاه های چپ چپ بغل دستی ام رو دیدم فهمیدم اونم مورد داره. فکر کنم تند و تند به فارسی رو کاغذ مطلب بنویسی، یارو رسما فکر میکنه داری وصیت نامه ی قبل از عملیات انتحاری ات رو مرقوم میکنی.

خلاصه خیلی بد بود. در ضمن لعنت بر شارل دوگل با اون صندلی های دسته دار کثیف اش که به هیچ وجه نمیتونی دراز بکشی روشون.

* * *
عکس های خیلی خوبی از ایران گرفتم. هفته ی آخر به صورت ضربتی یه مسافرت دوروزه ی اصفهان رفتم با دوتا از دوستا که عالی بود. عکس هاش رو از فردا میذارم تو فتوبلاگ، البته باید اول مساله ی کمبود فضام رو حل کنم. حوصله - و وقت - انتقال به هوست جدید رو ندارم، و هزینه ی خریدن فضای اضافه از هوستی که دارم هم به طور نامعقولی بالاست. حالا یه کاریش میکنم.

* * *
دیگه همین. بهتره برم شروع کنم به عادت کردن به اینجا.

.

فیلتر پاره وقت؟

یه چیز عجیب و مسخره، الان سه بار شده که این اتفاق افتاده و تقریبا مطمئن شدم. دو سه تا سایت هستند که من در طول روز نمیتونم ببینمشون چون فیلتر هستند، ولی شب که میشه (بعد از نیمه شب) ظاهرا فیلتر برداشته میشه ؟؟؟ یکی شون این کانتر nedstat هست که دو سه بار روز ها امتحان کردم کار نمیکنه ولی الان و دیشب راحت رفتم. یکی دیگه هم فوروم "ان بخور" (eatpoo) هست که محل آمد و شد خداوندگاران نقاشی و عکاسی هست که کارهاشون رو معمولا اونجا share میکنند. اون هم بارها در روز سعی کردم و فیلتر بوده و امشب شب دومی هست که دیروقته ولی تونستم برم توش. خلاصه اینطوری، گفتم بگم شاید جالب باشه.

یه چیز جالب دیگه اینکه ماهواره دیگه کاملا علنی و بدیهی شده و حتی تو برج های شهرک مثل حافظ و سعدی، یا تهران تاج و عمران تکلار و اونجاها خود ساختمون به صورت مرکزی ماهواره داره و همه میتونند بگیرند. بی بی سی و کانال های موزیک اش باز بد نیست ولی کانال های ایرانی که رسما فاجعه هستند، مخصوصا سیاسی هاشون، و من هنوز نمیتونم درک کنم چطور این همه آدم هنوز اینها رو نگاه میکنند و اصلا هم به نظرشون مسخره نمیاد. حتی خیلی ها نگاه میکنند به بهانه ی اینکه مثلا بامزه است و میخندند، ولی واقعا به نظر من بامزه هم نیست و فقط اعصاب خورد کنه. بگذریم.

.

بوروکراسی ایرانی و باقی قضایا

امروز صبح رفته بودیم با برادر و پدربزرگ برای گرفتن کارت ملی. ادارات واقعا شاهکار هستند تو ایران. همه از کارمندان بدخلق و بی ادب ادارات مینالند، ولی من بهشون حق میدم هر چقدر هم بداخلاق باشند. انقدر که آدم های نفهم و حیوان اینجا زیاد هست هر کسی به جای اون کارمندا باشه و صبح تا شب مجبور باشه با اینها سر و کار داشته باشه بهتر از این نمیشه. خود اونها هم معمولا رفتارشون با آدم های مختلف متفاوته.

سر و کله زدن مردم هم شاهکاره. همه انتظار دارن کارشون به خوبی و راحتی و به سرعت راه بیافته، و به محض اینکه مشکلی تو پرونده شون به وجود میاد - که همه جای دنیا چیز عادی ای هستش - شروع میکنند به داد و فریاد. خلاصه خیلی بامزه است.

هفته ی پیش شمال بودیم و با سوختگی شدید برگشتم تهران. همیشه روز آخر میرم دریا داغون میشم برمیگردم بعد تا یه هفته نمیتونم بخوابم از درد سوختگی.

کلا ایندفعه خیلی دارم تنبلی میکنم و تقریبا هیچ جا نرفتم هنوز، به جز همون یه شمال و دید و بازدید از دوستها. عکس هم تقریبا کم گرفتم.

راستی آخرین داستان مصور (کمیک) آقای کا، مال مانا نیستانی رو گرفتم. رسما دنیای twisted و شومی داره این کتاب، ولی کمدی اش بعضی جاها خیلی عالیه. کلا کار خوبیه و خوشحالم از اینکه ادامه پیدا کرده. کتاب دیگه نخریدم، تن تن هام رو هم که دارم با خودم میارم و خودشون شونصد کیلو وزن دارن. راستی اون فراخوان تن تن کماکان پاپرجاست، و من تا سری یونیورسالم رو کامل نکنم ول کن نیستم.

یه چیز دیگه اینکه آدم خیلی راحت میتونه ایران باشه ولی از همه جا و همه چیز بیخبر باشه. یعنی بستگی داره کجا هستی و با کیا رفت و آمد میکنی، ولی اینکه مثلا مقیمای خارج احساس میکنند چون ایران زندگی نمیکنند از مسایل و شرایط و اخبار ایران دور هستند لزوما درست نیست.

من خودم اونجا که بودم خیلی بیشتر در جریان اخبار (ایران و جهان) بودم، ولی اینجا فوق اش به روزی یکی دو دقیقه روزنامه ی بابابزرگ رو ورق زدن ختم میشه، و تقریبا همه ی کسایی که میبینم از این هم بیتفاوت تر هستند و خودشون هم بدون خجالت کشیدن این مساله رو میگن. به هر حال، حالا این از این تا بعد.

.

ایران

یکی دو هفته است که اصلا نرسیدم هیچ وبلاگی بخونم. یه جورایی همه اش در سفر بودم. روز بعد از برگشتن از دی سی رفتم پاریس، و دو سه روز بعدش هم آمدم ایران، سرزمین فیلتر و دایل آپ. میخواستم دوستان و خانواده رو غافلگیر کنم برای همین از قبل تقریبا به هیچکی نگفتم.

خوشبختانه پروژه ی سورپریز با موفقیت و با حداقل تعداد حمله های قلبی پیش رفت. تهران ولی بینهایت گرمه و کولر ها اصلا جواب نمیدن.

مشاهدات شهری هم با توجه به اینکه من دو سال پیش اینجا بودم زیاد تغییر نکرده چیزی، فقط قیافه ی مردمه که خیلی وحشتناک شده. تیپ پسر ها و دختر های جوون یه چیز فاجعه ای هست. پسر ها که همه موهای گنـــــــــده، لباس های تنگ و پشت مو (mullet) و یه جورایی هم آرایش، آخر تیریپ هومو (!!!). دختر ها هم که بهتره اصلا سعی نکنم تعریف کنم.

ترافیک هم که طبق معمول هر سال بدتر میشه.
میخوام سعی کنم این دفعه برم به جاهایی از تهران که تاحالا نرفتم. از این دنیایی که هر دفعه میام توش زندگی میکنم یک کم پام رو اونور تر هم بذارم. خیلی از جاهای جنوب شهر تهران هست که تاحالا اسمش رو هم نشنیدم، و مطمئن ام همین دوستا و آشناهایی که اینجا زندگی میکنند هم هیچ وقت نرفته اند. همین موضوع جدایی شمال شهر نشین ها یا طبقه ی متوسط و بالای جامعه از بقیه که سر انتخابات هم بحث اش خیلی شد.نه اینکه با این کار اونها رو درک خواهم کرد، ولی حد اقل میتونم ببینمشون. البته زیاد هم وقت ندارم.

همممم، دیگه فعلا همین دیگه. اوه راستی، پاریس که بودم یه سر رفتم لوور. فقط رسیدم قسمت ایران اش رو ببینم. تو هر اتاق تعدادی لوحه به زبان های مختلف هست که درباره ی اشیا داخل اتاق توضیح داده. تو یکی از اتاق ها که درباره ی سوریه و اون طرفا بود، لوح انگلیسی اش رو که برداشتم دیدم توش نوشته بود arabian gulf.
منم که بعد از قضیه ی بمب گوگلی و این چیزا دیگه بیش از پیش هم احساس مسوولیت میکنم در این باره، خیلی شاکی شدم.
لوح رو برداشتم که برم پایین با مسوولین موزه صحبت کنم، ولی بعد فکر کردم که هیچ کاری که نمیکنند که هیچ، اون لوح رو هم ازم میگیرند. بنابراین تصمیم گرفتم که لوح رو با خودم بیارم بیرون که بعدا بتونم از روش عکس و اسکن بگیرم و یه حرکت بهتری انجام بدیم. خلاصه همین کار رو هم کردم و لوح به دست از موزه خارج شدم (مرسی security!!!)
حالا یاروش اینجاست و سر فرصت باید اسکن کنم و یه نامه ی خوب بنویسم. نمیدونم تا چقدر حالش رو دارید ولی ممکنه که بعدا ازتون خواهش کنم شما هم کمک کنید و اون نامه رو براشون بفرستید.

البته با توجه به حضور خیلی کمرنگ ایرانی ها تو فرانسه کار خیلی سختیه، ولی خداییش خیلی زور داره تو موزه ی لوور که قسمت عظیمی از فرهنگ و تمدن ایرونی رو تو خودش جا داده، اینطوری ضایع بازی در بیارن.

به هر حال، حالا این باشه واسه یک کم بعد. من برم که دارم از گرما میمیرم رسما.

.

واشنگتن

فردا دارم برای کنفرانس AP-S/URSI میرم واشنگتن، به مدت پنج روز.
کنفرانس بزرگیه و از گروه ما هم تقریبا ده نفر داریم میریم. دو هفته ی اخیر تقریبا مدام مشغول کار بودم برای به دست آوردن نتایج برای کنفرانس و واقعا استرس زیاد بود. از نتایج به دست اومده هم خیلی راضی نیستم، ولی میتونست بد تر باشه. به هر حال، پوستر رو فرستاده بودم برای استادم چون تغییراتی میخواست توش بده، و امروز طرفای ساعت 8 شب نسخه ی تغییر یافته اش رو برام فرستاد. من هم باید امشب این رو پرینت میکردم تا قبل از فردا ظهر که میرم آماده باشه و خلاصه واقعا بدبختی بود.

رفتم کینکوز. هر چقدر که باز بودن 24 ساعته ی کینکوز آرامش بخش و خوبه، بوروکراسی توش و رفتار کارمنداش اعصاب خورد کن و عذاب آوره. اصلا کارمنداشون در جهت کمک به ملت کار نمیکنند. بگذریم، بعد از کلی بدبختی که سر پیاده کردن فایل داشتیم، و اینکه یک کم رو دستگاه اونها قیافه اش تغییر کرده بود و مجبور شدم دوباره روش کار کنم (حدود 45 دقیقه - یک ساعت) یارو تازه فهمید که رول کاغذشون تموم شده و نمیتونن پرینت کنن!! رسما سکته بود.

هیچی دیگه، گفت برو یه شعبه ی دیگه. منم مجبور شدم یک ساعت تا نزدیکترین شعبه پیاده برم (در روزی که آزاردهنده ترین صندل های دنیا رو پوشیده بودم) و خلاصه اونجا هم بعد از کلی بامبول کار راه افتاد و قراره تا فردا صبح حاضر بشه. کل این قضیه ولی بیش از 3 ساعت طول کشید و بالاخره الان با پاهای زخم و زیلی رسیدم خونه.

برای فردا هم خودم رو آماده کردم که اتفاقای ناخوشایند بیافته، چه مربوط به پوستر و چه در فرودگاه و موقع رفتن به آمریکا. واقعا عذابه این آمریکا رفتن، انقدر که اذیت و بی احترامی میکنند به آدم تو فرودگاه. مخصوصا وقتی سوم جولای بخوای بری واشنگتن با یه تیوب گنده تو دستت (پوستر)!

در ضمن ممکنه چند روزی آپدیت نکنم اینجا رو دیگه، ببینیم چی میشه.

.

بقیه اش

sharapova.jpg
یادم اومد اون چند تا چیز رو راستی.

اول از همه، ویمبلدون. اصلا و ابدا خوشم نیومد وینس ویلیامز از شاراپوا برد. یه جورایی اصلا به نظرم نامردیه این خواهران ویلیامز تو قسمت زن ها شرکت کنند. قدرت بدنی شون ژنتیکی وحشنتاک زیاده، و رسما نامردیه. با مردا هم که احتمالا نمیتونند بازی کنند، چون انقدر قوی نیستند. پس به نظرم یه دسته باید بذارند برای خواهران ویلیامز که خودشون دو تایی فقط با هم بازی کنند. شاراپوا ولی خوب جنگید. ست اول رو دیدم، و اگه تو tiebeaker گند نمیزد میتونست بازی رو ببره به نظرم.

* * *
دومین چیز، درباره ی این آقای آرین هست. وبسایتش رو امروز دیدم. ظاهرا تو کارهای ستاره شناسی و این چیز هاست، و اونطور که از وبسایتش پیداست در زمینه ی برج رادکان (اولین باره درباره اش شنیدم) که بنای قدیمی (ظاهرا) منصوب به خواجه نصیر هست کلی تحقیق کرده. مثل اینکه فهمیده این بنا بر پایه ی یک سری اصول ستاره شناسی ساخته شده که مثلا با توجه به تابیدن نور خورشید در نقاط مختلف این بنا میشه روزهای مهمی مثل روز اول بهار یا پاییز را دقیقا تشخیص داد.

کلا ستاره شناسی باستانی برای من خیلی جذابه و به نظرم دنیای عجیب و جادویی برای خودش داره. اینکه این همه سال پیش چطوری این علم انقدر پیشرفته بوده برام خیلی عجیبه. یه مستند هم چند سال پیش دیدم درباره ی اهرام مصر، و ارتباط اونها با همین مسایل ستاره شناسی و مثلا اینکه تعداد پله ها و یا ارتفاع اونها همه اعداد مهم و کلیدی در ستاره شناسی هستند. جالب تر اون که سراغ هرم های اینکا ها هم رفته بودند و همون خصوصیات رو تو اونها هم پیدا کرده بودند. خلاصه خیلی جالب بود.

این تحقیق آقای آرین هم به نظر من میتونه همونقدر جذاب باشه. نمیدونم از نظر علمی چقدر سالم هست تحقیقات ایشون ولی چیزی که معلومه اینه که واقعا زحمت اش رو کشیده، و حد اقل به عنوان popular science میتونه برای مخاطب غیر حرفه ای مثل من جالب باشه. فقط مشکل اساسی اینه که متاسفانه متون انگلیسی وبسایتشون بسیار کودکانه هست، و هر گونه اعتبار مطالبشون رو به همین دلیل از بین میبره. و یا مثلا اینگونه توپیدن ایشون به هرودوت با این گویش، از رفتار و منش آکادمیک کاملا به دوره و باز برای همین از اعتبار کارشون کم میکنه.

خلاصه اینکه اگه یکی پیدا بشه که انگلیسی بلد باشه و یه دستی هم به سر و روی وبسایتشون بکشه به نظر من کلی اطلاعات جالب توش هست.

* * *
دست آخر اینکه میخواستم درباره ی یه مجله ی جدید که تو تورنتو بیرون اومده بنویسم. هفته نامه ی "فریم" (frame) که الان یه ماهی هست داره بیرون میاد. یه هفته نامه ی فرهنگی، با تاکید ویژه روی سینما، طوری که فکر کنم بشه اسمش رو هفته نامه ی سینمایی هم گذاشت.

اول خوبی هاشو میگم تا بعد داغونش کنم (!) : از نظر قیافه و طراحی، کاملا قابل قبوله، مخصوصا وقتی میذاریش کنار آشغال هایی (دست کم از نظر قیافه و طراحی) به نام شهروند و پیوند. از عنوان های صفحه ها و بخش ها به خصوص خیلی خوشم میاد و کسی که اونا رو ساخته سلیقه اش خوب بوده. در مورد صفحه آرایی هم با اینکه کلا قابل قبوله، ولی بعضی وقتها یه خورده آماتوریه (احتمالا از روی بی دقتی یا کمبود وقت). اندازه و شکل فونت واقعا عالیه و از اونجا که تازه راه افتاده و زیاد تلبیغ نگرفته، هنوز بیشتر صفحه ها کلی white space داره که باعث میشه بر عکس بقیه ی نشریه های ایرونی آدم احساس خفگی نکنه موقع خوندن. اخبار و گزارش های هم که از کنسرت ها و برنامه های ایرانی شهر مینویسند خیلی خوبه.

ولی مشکل اصلی به نظرم محتواش هست. مجله همونطور که کاملا پیداست توسط چند نفر (شاید کمتر از ده نفر) اداره میشه و اکثر نقد ها رو هم (اگه ترجمه نباشه) خودشون مینویسند. ولی یه جورایی به نظر نمیرسه که واقعا منتقد باشند و در رشته ی فیلم و تئاتر تحصیل کرده باشند. برای همین نقدها به نظر من یه جورایی ضعیفه. مثل اینکه من بخوام تو یه نشریه ی سینمایی نقد فیلم بنویسم. همچنین لحن نوشته ها زیادی خودمونی هست بعضی وقتا. مثلا بارها خوندم که نویسنده مثلا نوشته "چهارشنبه با محسن و علی رفتیم سینمای پارامونت برای تماشا کردن فلان فیلم"، و بعد نقد فیلم رو نوشته. راستش من اصلا برام مهم و یا جالب نیست که نویسنده با کی رفته یا کجا رفته.

یا مثلا تو شماره ی اول یه نقد بود از بازی جدید جنگ ستارگان. خوب این بازی به محض اینکه بیرون اومد تقریبا عالم و آدم ریدن بهش و به عنوان یکی از بدترین بازی ها معروف شد و خلاصه همه کسایی که تا حدودی هم اهل بازی هستند میدونند که بازی مزخرفیه. ولی گرافیک نسبتا خوب این بازی (که الان دیگه تقریبا همه ی بازی های جدید از گرافیک خوب برخوردار هستند) آنچنان رو نویسنده ی نقد فریم تاثیر گذاشته بود که کاملا مجذوب این بازی شده و از اون به عنوان یک بازی عالی نام برده بود.

دست آخر هم اشکالات متعدد املایی (و بعضی وقتا انشایی، تو کلمه ها و عبارات انگلیسی به خصوص) تو تقریبا تمام شماره هایی که تاحالا بیرون اومده هست که خوب با وجود ابزای های spell check و این چیزا، وجود گسترده ی اشتباهات قابل قبول نیست.

ولی در کل به نظر من حرکت خوبیه و اگه به دلیل کمبود آگهی ورشکست نشن و دوام بیارن، و از دانشجو های رشته ی فیلم (که تعدادشون هم کم نیست) کمک بگیرن به نظرم میتونه مجله ی خیلی خوبی باشه.

.

نوشتن یا ننوشتن

علی خوشگذران، دوست مجازی من که تو ماجرای بمب گوگلی خلیج فارس از همه لحاظ بینهایت کمک و همراهی کرد، تصمیم گرفته دیگه وبلاگ ننویسه.

همونطور که خودشم نوشته تقریبا برای همه پیش میاد که یه موقعی در مورد اینکه اصلا وبلاگ نویسی رو ادامه بدن یا نه دچار تردید میشن. خودم هم تقریبا یک سال پیش با این وضع روبرو شدم. اینجا طرف یه تصمیم کاملا شخصی میگیره. من شخصا ترجیح دادم که وبلاگ نویسی رو ادامه بدم، ولی با توجه به یه تعریف کاملا مشخص که برای خودم درست کردم (و با تعریف قبلی ام از وبلاگ نویسی خیلی فرق میکرد). تصمیم گرفتم که ادامه بدم، فقط در صورتی که چند تا چیز رو رعایت کنم: یک. موقع احساساتی شدن هیچی ننویسم. دو. درباره ی مسائل شخصی و خصوصی که به کسی ربطی نداره تا اونجا که میشه هیچی ننویسم. سه. در مورد نوشته هام راجع به آدم های دیگه، هیچوقت تصور نکنم که طرف نوشته من رو نمیخونه؛ حتی اگه ملکه الیزابت باشه. در نتیجه اگر چیزی باشه که جلوی روی طرف هم حاضر نباشم بهش بگم، درباره اش نمینویسم.

موارد بالا خیلی محدود کننده هستند و میتونند وبلاگ آدم رو خیلی کسالت بار کنند، تازه همیشه هم شاید نشه بهشون عمل کرد. ولی به هر حال، برای من اینها شروط حیاتی هستند که تنها راه وبلاگ نوشتن با حفظ آسایش شخصی ام رو در عمل کردن به اینها میبینم. تا حال هم تا اونجا که تونستم بهش عمل کردم و اونایی که وبلاگ قدیمی من رو هم میخوندند (که فکر نمیکنم کسی از خوانندگان فعلی ام بینشون باشه) این رو میدونند. البته این رو هم بگم که اگه اینجا صرفا فقط یه وبلاگ بود و پورتفولیوی کارهای عکاسی یا نقاشی ام اینجا نبود، شاید ادامه نمیدادم. به هر حال، اینا رو گفتم که ... اممم ... نمیدونم اصلا اینا رو برای چی گفتم. به هر حال تصمیم علی هم کاملا میتونه درست باشه و براش آرزوی موفقیت میکنم. از کسایی هم که میگن ما دیگه نمینویسیم و بعد از دو روز دوباره برمیگردن زیاد خوشم نمیاد (البته خودم یه بار این کار رو کردم، ولی الان دیگه نمیکنم، به هر حال زندگی کن و یاد بگیره دیگه). پس علی جان بهتره که دیگه برنگردی!!! البته چند روز دیگه بالاخره خودش رو میبینم و صحبت ها رو حضورا انجام میدیم.

* * *
یه رستوران ایرانی کثیف تو downtown تورنتو هست به اسم "خانه ی کوچک کباب". جدیدا هر وقت بخوایم غذای ایرونی بخوریم میریم اونجا. خیلی کوچک و درب و داغونه، عین رستوران های پایین شهر یا ساندویچ فروشی های قدیمی ایران میمونه. ولی غذاش حرف نداره به نظر من. کوبیده اش از همون چرب و چیلی هاست که من دوست دارم (که انقدر چربی داره یه جورایی سفیده دیگه!!). خلاصه واقعا عالیه.

دیشب با دوستا اونجا بودیم، یه آقای سیاه پوست اومد تو. راستش قیافه اش یه جورایی به آدم های فقیر میخورد، با یه کالسکه اول اومد و به شوخی به ما گفت با کالسکه ی من کاری نداشته باشید. بعد دیدیم زن و دو تا بچه اش هم اومدن. زن اش سفید پوست و جوان و خوشگل بود. دید فارسی حرف میزدیم (مرده) و گفت اه ایرانی هستید؟ گفتیم آره. بعد دیگه شروع کرد تعریف کردن از ایران و فرهنگ ایرانی و این چیزا. گفت قبل از انقلاب ایران بوده. فارسی بلد نبود البته. خلاصه خودش رو کشت. میگفت اینها (غربی ها رو میگفت) هر چی دارن از شما دارن و فرهنگ شما رو برداشته اند دزدیده اند و هزاران سال طول میکشه تا به پای شما برسند (!!!) و شماها هیچوقت یادتون نره که چقدر ملت بزرگی هستید و از این حرفها خلاصه. تا میتونست به آمریکایی ها هم توپید و گفت من و زنم هم سفید و سیاه نیستیم، ما هم مثل شما ایم و عاشق فرهنگ شما و به بچه هامون هم داریم فرهنگ خاور میانه ای رو یاد میدیم. از عرب ها هم تعریف میکرد البته (از عراقی ها مثلا). خلاصه یک کم قاطی داشت به نظرم و من که دلم برای زن و بچه هاش خیلی سوخت. آدم خوبی بود البته.

* * *
کنفرانس زندگی خصوصی و اماکن عمومی ایران رو وبسایتش رو به سفارش یکی از استادای ایرانی دانشگاه تورنتو که کنفرانس رو راه اندازی کرده درست کردم که میتونید اینجا ببینید. پوسترهاش هم چاپ شده و یه جورایی باحال شده. نقاشی هاش البته هیچکدوم از خودم نیست. یه سری کاریکاتور واقعا vintage هستند از اطلاعات هفتگی، مال n سال پیش، که به نظرم خیلی باحال هستند. پیشنهاد استفاده از آنها هم متعلق به همان استاد است، وگرنه بنده اطلاعات هفتگی n سال پیش تو خونه ام ندارم متاسفانه. iran heritage هم که یکی از برگزارکننده های کنفرانس هست تو وبسایت خودشون یه وبسایت جانبی برای این درست کردند. راستش هدف از این دوباره کاری رو دقیقا نمیدونم، پوز زنی هم اگه باشه که نتیجه اش خوب معلومه دیگه!!

* * *
یکی دو تا چیز دیگه میخواستم بگم که فعلا یادم رفت. اگه یادم اومد بعدا مینویسم. اگه یادم نیومد هم هیچوقت نمینویسم.

.

هادوک یا تن تن؟

راستش رو بخواین یه جورایی دیگه از تحلیل های انتخابات داره حالم به هم میخوره، چونکه به نظر من تا وقتیکه حقیقت در مورد انتخابات و میزان تخلفات صورت گرفته معلوم نشه، به هیچ وجه هیچ نوع تحلیل اساسی ای نمیشه کرد، چون نتیجه ی تحلیل با دونستن اینکه آیا انتخابات سالم بود یا نه، و اگر نبود تخلفات تا چه حد بود کاملا تغییر میکنه. این هم سؤالیه که فکر نمیکنم هیچوقت جوابش رو (با ضریب اطمینان قابل قبول) بفهمیم.

مثل اینه که از فاصله ی خیلی خیلی دور یه کسی رو ببینی که اصلا نمیشه تشخیص داد کیه. بعد یه سری فکر کنند کاپیتان هادوکه و کلی درباره ی خصوصیات کاپیتان هادوک سخنرانی کنند و درباره ی دلایل عبور هادوک از آن نقطه بحث کنند، یه سری هم فکر کنند تن تنه و درباره ی اون صحبت کنند، بعدش هم طرف همون دور ناپدید میشه و هیچوقت هم هیچکی نمیدونه که واقعا کدوم بوده. میتونسته اصلا تورنسل بوده باشه. عنایت میفرمایید؟

بنابراین دیگه وقتم رو با خوندن و شنیدن تحلیل هایی که - هر چقدر هم مستدل باشند - میتونه از پایه نادرست باشه تلف نمیکنم. این هم آخرین مطلب درمورد انتخابات تو وبلاگم خواهد بود و از این به بعد نوشته های معمولی و همیشگی ام رو ادامه میدم.

.

شروع تازه

خوب، بالاخره لپتاپ گرامی، یا بهتر بگم هاردش، بعد از یکی دو هفته ناله به رحمت ایزدی پیوست. امروز صبح دیگه هر کاری میکردم روشن نمیشد لپتاپ و فهمیدم که دیگه کار تمومه.

با توجه به اینکه همه ی کارهام (نقاشی هام، پروژه های مشتری هام، و یه سری کار های درسی ام) روی کامپیوترم بود، میتونست فاجعه باشه. ولی خوشبختانه، هفته ی پیش که سر و صداهای عجیب غریب شروع شد چنین سرنوشتی رو پیش بینی میکردم، برای همین طی دو سه روز سعی کردم از فایلهای مهم ام backup بگیرم. backup گرفتن 40 گیگ مزخرفات هم - با یه سی دی رایتر معمولی - کار اصلا آسون یا لذت بخشی نیست. برای همین قید خیلی از چیز ها رو زدم. مثل نزدیک 20 گیگ موزیکی که داشتم. البته خیلی مهم نیست و باز میشه دانلود کرد، به جز چند تایی که خودم ساخته بودم و یادم رفت کپی کنم.

همچنین دسکتاپم رو هم یادم رفت کپی کنم، و احتمالا چیزای نسبتا مهمی توش بوده که الان یادم نیست. تنها چیزی که یادمه اونجا بود یه نقاشی بود که ماه پیش دو سه هفته روش کار کرده بودم، که خوب نابود شد.

ولی همه اینا سگ خور، اصلا مهم نیست و میتونست خیلی بدتر باشه. اصولا هم خیلی باهاش بدرفتاری کردم. دو سال پیش خریدمش، ولی چون معمولا کامپیوترم رو خاموش نمیکنم تو این دو سال به طور مداوم روشن بود!

خوشبختانه مشکل هم نسبتا به راحتی حل شد (البته ته دلم بدم نمیومد به کلی داغون میشد تا بهانه ای پیدا میکردم برای خریدن یه کامپیوتر جدید، از این شاتل ها خیلی خوشم میاد)، و امروز بردمش یه جا و مشکل هم از همون هارد بود و یه هارد نو گرفتم و الان راه افتاده. حالا من موندم با یک هارد خالی؛ فقط مونده بدبختی پیدا کردن و نصب کردن دوباره ی اوووووون همه برنامه هایی که روش بود، و خیلی هاشون رو خودم ندارم.

ولی اینم مهم نیست، بالاخره همه شون رو میشه پیدا کرد دوباره.

اصولا ولی اگه همچین اتفاقی دو سه سال پیش برام پیش اومده بود خیلی ناراحت میشدم. اصولا مشکل های کامپیوتری شدیدا من رو عصبی و ناراحت میکرد. خلاصه از این detachment جدیدی که الان نسبت به کامپیوترم و data های روش دارم کلی احساس خوشحالی میکنم و میدونم که اگه backup هم نگرفته بودم بازم خیلی ناراحت نمیشدم.

.

ماموریت: ممکن

تبریک
poll_process(4); ?>
آقا واقعا به همه تبریک میگم اساسی. بالاخره بدون دردسر و مثل آدم رفتیم جام جهانی. بنده البته از آنجا که بین دو نیمه از ناحیه ی پا مصدوم شدم (هنگام پرش از مانع ... حالا شما فکر کن دارم شوخی میکنم!) نتونستم به قولم عمل کنم و بعد از بازی پشتک بزنم. اما اشکالی نداشت چون بر و بچه های ایرانی تورانتو در بالای شهر به اندازه ی کافی حرکات آکروباتیک و محیر العقول انجام دادند، به طوری که خیابان یانگ رو عملا بسته بودند و ترافیک رو بند آورده بودند. ملت هم که عملا نمیدونستند اصلا اینا کی هستند و برای چی دارند خوشحالی میکنند. پلیس ملایم کانادا هم وقتی اومد فقط ترافیک رو divert کرد و سعی زیادی برای متفرق کردن جمع انجام نداد (یا اگر داد فایده نداشت).

به هر حال، باز هم تبریک، واقعا دم همه ی بچه ها گرم، حتی علی دایی! بچه های ایران هم تا میتونید پارتی کنید و جای ما رو هم خالی کنید که الان وقتشه.

تکمیل: به دلیل همون مصدومیت با تاکسی مجبور شدم بیام خونه. راننده از قضا ایرونی بود. تا نشستم خودش سلام علیک کرد و منم گفتم آقا تبریک. آدم خیلی ردیفی هم بود و بازی رو هم دیده بود با دوستاش وبه قول خودش با "بساط و عرق". خلاصه دیگه کل راه رو راجع به بازی و فوتبال حرف زدیم. رسما ته شادی بود دیگه، از حرفهاش خوشحالی محض رو میشد احساس کرد. در ضمن حرارتی که باهاش از عربهای "سوسمار خور" بد میگفت و احساس رضایتی که از این "انتقام" به دست آورده بود خیلی جالب بود. این دشمنی خونی ما با عربها هم واقعا داستانیه برای خودش. گفتم بهش من بلیط بازی های آلمان رو هم دارم، اونم گفت که احتمالا میره چون خانوم قبلی اش تو هلنده و دوست موست زیاد داره. خلاصه آخرشم مرام گذاشت و پول تاکسی رو هرچی اصرار کردم نگرفت.

خونه هم که اومدم طبق روال معمول رفتم از مغازه ی توی ساختمون شیر بخرم، فکر میکردم این همه مدت که صاحبای مغازه ژاپنی هستند، خلاصه اومدم تبریک بگم و یارو گفت که کره ای هستش و گفتم خوب بازم تبریک! گفت آره we passed (انگلیسی اش خوب نیست) منم یه هو ذوق زده شدم گفتم I know we passed tooooo! یارو گفت اه کجایی هستی تو؟ گفتم ایرونی و خلاصه دست داد و تبریک و این حرفها (این یکی ولی پول شیر رو هنوز حساب کرد!!!). نتیجه گیری اینکه فوتبال نه تنها ایرونی ها رو به هم نزدیک تر میکنه، بلکه کارهای دیگه ای هم میکنه.

.

فوتبال روی اینترنت

واقعا اینترنت پر سرعت همه چیز رو عوض کرده در این چند سالی که زیاد شده. تا چند سال پیش وقتی ایران بازی داشت، رسما هیچ راهی نبود که بازی رو مثل آدم ببینی (اگه ماهواره نداشتی). کانال 3 رو ایرنا پخش میشد ولی یه چیزی تو مایه های 5 kbps و رسما فقط صدا رو میشنیدی، اونم هر 5 دقیقه قطع میشد.

الان ولی چندین وبسایت هستند که بازی ها رو به صورت pay-per-view زنده پخش میکنند، و سرعت streaming هم 300-400 kbps هست، و کاملا قابل دیدن هست و از تلویزیون فقط یک کمی بدتره. تازه اگه چند ساعت تا بعد از بازی هم صبر کنی دیگه کل بازی با کیفیت تلویزیونی رو میتونی راحت با bit torrent یا با yousendit که خیلی فرستادن فایل های بزرگ رو راحت کرده در مدت کوتاه دریافت کنی.

و این فقط یکی از فواید اینترنت پر سرعته.

تکمیل: چند تا وبسایت مربوط به ورزش ایران هستند که سابقه ی زیادی دارند و معروف اند. از جمله ISP, PFDC و Irankicks. دو تا از این سایت ها خودشون بازی رو stream میکنند. باید عضو forum آنها بشین و اونجا اطلاعات بیشتر در مورد اینکه چطوری بازی رو بخرید هست. بعد از بازی هم معمولا در همون فوروم ها ملت لینک هایی که میشه ازشون بازی رو دریافت کرد رو پست میکنند.

.

فوتبال

کمتر از 24 ساعت دیگه بازی ایران و کره است. رسما خیلی هیجان انگیز و دلهره آوره. فقط امیدوارم این مسائل حاشیه ای انتخابات و سؤاستفاده گری های نامزد ها بازی رو تحت الشعاع قرار نده و اثر منفی ای رو بازی نذاره. ظاهرا قراره بعضی ها یه سری خانوم ها رو به عنوان طرفدار خودشون به ورزشگاه ببرند و از این فرصت استفاده ی تلبیغاتی بکنند.

به هر حال، خوشبختانه اکثر بازیکن ها حرفه ای هستند و مطمئن ام کار خودشون رو میکنند. رفتن به جام جهانی از شونصد تا انتخابات هم مهمتره (نظر شخصی). از زمانبندی رفتن خاتمی سر تمرین تیم ملی هم خیلی خوشم نیومد، با اینکه با نفس کار حال کردم. ولی یک روز قبل از بازی مهم، هر کاری که میتونه تمرکز و آرامش تیم رو به هر صورتی به هم بزنه درست نیست به نظرم.البته درسته که میتونه شارژ روحی خوبی هم باشه، ولی اگه آروم تر و بی صر و صدا تر میرفت به هتلشون بهتر بود بنظرم تا اینکه وسط تمرین بره. به هر حال، امیدوارم بازی رو ببریم و چهارشنبه هم کلک بحرین رو بکنیم و برای یک بار هم که شده با خیال راحت بریم جام جهانی.

من سعی میکنم پشتک زدن و حرکات ژانگولر(!) متنوع دیگر رو یاد بگیرم در مدت زمان اندک و اگر به جام جهانی بریم همانجا رسما پشتک میزنم.

.

لپتاپ عزیزم، خفه شو

بالاخره جنگ ستارگان جدیده (قسمت سوم) رو دیدم. در مورد دیالوگ ضعیف اش همه دیگه گفته اند، ولی به نظر من یه خورده زیاد هم طولانی بود و یه جاهایی اش حوصله ام داشت سر میرفت. ولی بهتر از دو قسمت قبلی بود.

هیچی ولی مثل جنگ ستارگان های قدیمی نمیشه. این جدیدا با اینکه دیگه از نظر انیمیشن و جلوه های ویژه خدا هستند، ولی همه چیز مصنوعی به نظر میرسه و بیش از اندازه نو و براق و render شده هستش. اون قدیمی ها ولی خیلی قابل باور تر بودند به نظر من و دست کم همون موقع که نگاه میکردم واقعا میتونستم باور کنم این سفینه ها و موجودات میتونند واقعی باشند. بگذریم.
* * *

گرامافون به روز شده. حتما میدونید، اگه روی عکس کوچیک کلیک کنید تو صفحه ای که باز میشه اطلاعات بیشتر در مورد گروه یا خواننده مینویسم، یه چیزی مثل یک مینی موزیک بلاگ. البته قابلیت جدیدی نیست و از اول همینطوری بود.

* * *

یه کار خیلی بدی که میکنم اینه که لپتاپم معمولا 24 ساعته روشنه، و کمتر خاموش اش میکنم، حتی وقتی خونه نیستم. مدت طولانی ای هست که فن اش بازی در میاره و سر و صداهای عجیبی میده. بازش کردم و پیچ هاش رو که شل میکنم یک کم خوب میشه، ولی حالا امشب یه صدای خیلی مهیب دیگه از یه جای دیگه اش میداد ... کلا خیلی رو اعصابه.

* * *

بمب گوگلی جدیدی که عده ای راه انداخته بودند به نتیجه نرسید. اگرچه گمان میکنم هدفی که این بمب به دنبالش بود بر آورده شده، ولی چون هنوز ظاهرا سعی در ترکاندن این بمب دارند گفتم چون به هر حال تجربه دارم این رو به عنوان راهنمایی بگم تا زحمات و لینک های مردم بیش از این هدر نره.
بمب گوگلی ساختن برای عبارت "human rights" به طوری کلی تقریبا غیر ممکنه چرا که این عبارت "وزن اینترنتی" خیلی سنگینی داره. عبارت arabian gulf تازه بعد از این همه لینکی که ما خودمون دادیم الان در چهار و نیم میلیون صفحه ی ایندکس شده توسط گوگل استفاده شده. عبارت human rights در دویست میلیون!!! یه جستجوی سریع توسط تکنوراتی هم نشون میده که سایت دیده بان حقوق بشر که الان در صدر لیست هست، بیش از دو هزار تا لینک ورودی داره. پس قاعدتا بیش از دو هزار نفر باید لینک بدن، و خوب، حتی برای بمب خلیج فارس که خیلی ها لینک دادن تعداد کمتر از نصف این رقم بود. دست آخر اینکه از اونجا که همین حالا هم کلی لینک به وبسایت "هدف" اولی داده شده و یه سری از اینها توسط گوگل ایندکس شده، الان دوباره عوض کردن لینکها (که خوب مطمئنا همه هم عوض نخواهند کرد) وضعیت رو بغرنج تر هم خواهد کرد.

این از توضیحات فنی بنده، تعجب من فقط از این هست که با وجود این همه وبلاگ نویس های فنی که به این مسائل نسبتا بدیهی وارد هستند چطور هنوز کسی اینها رو گوشزد نکرده. ولی به هر حال، گوگل معمولا غیر قابل پیش بینیه و امیدوارم که همینطوری هم یه طوری جواب بده، اگر چه احتمالش خیلی کمه.

.

هوا، فوتبال، وبلاگ، پروژه

هوای تورنتو بی نهایت عالی شده. تو کل سال فکر نمیکنم بیشتر از چند روز انقدر هوا ملایم و خوب باشه، مخصوصا شب ها. تعداد درختایی ها هم که معمولا یکی در میون شکوفه در میارن الان به حد اکثر رسیده فکر کنم، حد اقل طرفای دانشگاه. خلاصه پیاده روی الان واقعا کیف داره.

* * *

بازی لیورپول - آ ث میلان هم هر کس ندید بلانسبت رسما خره.

* * *

با اینکه از سیاسی بودن بیش از حد وبلاگها غر زدم، ولی خوندن یه سری وبلاگهایی که تو ایران هستند و نزدیک به نامزدها، و اونایی که خبر های واقعا دست اول رو میدن خیلی جالبه. اولین باری هست که خیلی از خبر ها رو اینطوری و انقدر از نزدیک و مستقیم آدم میشنوه. کلا جالبه. طبیعتا فرصت خیلی خیلی خوبی هم هست برای به قول اینوری ها spin کردن و تا حدودی تاثیر گذاشتن روی افکار و احساسات کسایی که وبلاگها رو میخونن، مخصوصا چون برای بعضی ها تنها outlet خبری همینها هستند. کاری که تا حدودی احساس میکنم داره انجام میشه ولی باز هم خیلی معقوله. اگه آمریکا بود خیلی وقیحانه تر صورت میگرفت. بگذریم.

* * *

پروژه کم کم داره هیجان انگیز میشه، اگر چه هنوز مشکلات زیادی هست ولی داره به یه جاهایی میرسه و بیشتر شب ها تا دیر وقت تو دفتر هستم. یه جاهایی اش البته یه هو قاطی میکنم. مثل دیشب که سر یه مساله ی تقریبا پیش پا افتاده خیلی گیج شدم و عین دیوانه ها ده ها مقاله در موردش پرینت کردم و خوندم و بازم نمیفهمیدم (انقدر پیش پا افتاده بود هیچ کدومشون توضیح نداده بودن درموردش) تا اینکه بالاخره دوزاری افتاد. (البته امروز احساس خریت کمتری کردم وقتی دیدم که همکار و دانشجوی فوق دکترای استادم که داره بهم کمک میکنه هم سر همون مساله گیر کرده بود و براش توضیح دادم. خدا رو شکر که خیلی کارش درسته و دوزاری اش خیلی صافه، اگه نه مجسم کنید کسی که قراره بهت کمک کنه خودش گیج تر از تو باشه)
کلا خودم فکر میکنم پروژه ام برای فوق لیسانس خیلی خفنه، البته استادم فکر نمیکنم با من هم عقیده باشه. به هر حال، حالا وقتی تموم بشه (به امید رسیدن اون روز اجماعا صلوات!!!) بیشتر درباره اش مینویسم.

.

کورش علی خان و جاز ایرانی

چندی پیش هنگام اینترنت گردی های شبانه، به صفحه ای درباره ی موسیقی ایرانی برخوردم. در قسمتی از صفحه مطلبی نوشته شده بود درمورد تلفیق موسیقی جاز با موسیقی اصیل ایرانی. از آنجا که به موسیقی جاز علاقه مندم و در عین حال از اینکه کوششی در جهت آمیختن آن با موسیقی سنتی ایرانی نشده رنج میبردم، بسیار هیجان زده شدم. مقاله در مورد یک موسیقیدان آمریکایی به نام دکتر لوید میلر بود که در دهه ی هفتاد میلادی سالها در ایران زندگی کرده و حتی در تلویزیون ایران برنامه ی خودش را داشته و فعالیت زیادی در زمینه ی آمیختن موسیقی ایرانی با جاز انجام داده بود. بر آن شدم تا بیشتر درباره ی آقای میلر بدانم و صفحات متعددی در باره ایشان پیدا کردم. او که متولد سال 1938 میباشد، علاوه بر ایران به کشور های مختلف آسیایی نیز سفر کرده و در مورد موسیقی آن کشور ها و چگونگی تلفیق آن با جاز نیز پژوهش هایی انجام داده است. او همچنین سالها در شهر های مختلف اروپا زندگی کرده و با گروه ها و موسیقیدانان سرشناس جاز همکاری کرده است. هم اکنون او در آمریکا به سر میبرد و کماکان با گروه های مختلف جاز مینوازد. همچنین نقش های کوچکی در تعدادی از فیلم های هالیوود داشته – چیزی که البته کمی با غربزدگی-ستیزی او در تناقص است.

از اینکه اولین بار بود درباره ی او میخواندم خیلی تعجب کردم، به خصوص اینکه او دکترای ایران شناسی نیز داشته و زبان فارسی را به خوبی صحبت میکند. در یکی از صفحات اینترنت، نشانی پست الکترونیکی ای پیدا کردم که ظاهرا متعلق به آقای میلر بود. به امید آشنایی بیشتر با او و کارهایش نامه ای به آن نشانی فرستادم. ساعاتی بعد، جوابی دریافت کردم به امضای لوید میلر، به زبان فارسی و با حروف لاتین که با مهربانی به درخواست مصاحبه ام از طریق پست الکترونیکی پاسخ مثبت داده بود. سوالهایم را فرستادم و آنچه دریافت کردم بسیار جالب و غیر منتظره بود. آنچه میخوانید، حاصل این پرسش و پاسخ است. سؤال ها به انگلیسی و جواب ها به هر دو زبان فارسی و انگلیسی بود، و نسخه ی انگلیسی مصاحبه نیز به زودی در وبلاگ انگلیسی ام قرار خواهد گرفت. واضح است که پاسخ ها و مطالب ارسالی آقای میلر عقیده ی شخصی ایشان بوده و لزوما به معنای پذیرش آنها از طرف من یا وبلاگم نمیباشد.

من بیوگرافی شما را در وبسایت های مختلف خوانده ام، و هیچکدام در مورد کودکی شما چیز زیادی ننوشته اند. در عین حال، عکس هایی از پدر و مادرتان در ایران دیده ام. آیا هیچگاه در زمان کودکی در ایران زندگی کرده اید؟

در زمان کودکی افسوسانه هیچ هنگام در ایران نبودم. در 1957 یک سال با خانواده ام [در ایران] ماندم و از تقریبا 1970 تا 1977 دوباره در ایران بودم.

قبل از رفتن به ایران، شما در آمریکا در رشته ی مطالعات آسیایی تحصیل کردید و همچنین دکترای فارسی دریافت کردید. چه چیزی موجب شد به فارسی علاقه پیدا کنید؟

در هشت سالگی، در ده کوچکی در کالیفرنیای جنوبی به نام مکه، کنار راه سنگی دیدم که رویش عربی نوشته بود. به پدر و مادرم گفتم «روزی آن زبان را خواهم شناخت و خواهم نوشت.» آنها گفتند که دیوانه ام. پس از چند ماه برای من آموزشگر زبان ترکی پیدا کردند.

پس از نخستین بازدید به ایران در 1957 پیش از برگشت به ایران در 1970، بنده زبان های گوناگون ایران زمین را خواندم: فارسی، کردی، ترکی، عربی، اردو، هندی و کمی پشتو.

شما باید از معدود خارجیانی باشید که در ایران برنامه ی تلویزیونی خودشان را داشته اند. این برنامه از کجا شروع شد؟

بنده در انجمن ایران-آمریکا، برنامه های موسیقی را درست میکردم، هم جاز و هم ایرانی. آنجا خانم پریسا و آقای حیدری و اسماعیلی و بدیعی [را برای اجرای کنسرت] داشتیم و نیز طلایی هنگامی که جوان بود و همگروهی های خودم که جاز باستانی و جاز روز مینواختیم.

پس ناگهان، من را از آن کار ول کردند و کارمندان تلویزیون ملی یک برنامه ی نمونه را برایم درست کردند. خانم قطبی برنامه را دوست داشت و 12 برنامه ی دیگر را درست کردند. نام برنامه را کورش علی خان و دوستان گذاشتند. برنامه را در ساعت خوب در بهترین روز گذاشتند. برنامه چندین سال ماند و یک برنامه ی دیگر را که در باره موسیقی ایرانی برای خارجی ها بود برایم ساختند.

مانند اکثر جمعیت ایران، من بعد از انقلاب به دنیا آمدم. تصویری که از ایران قبل از انقلاب دارم از سخنان پدر و مادرم و دیگر بزرگسالان به دست آمده و همچنین از تعدادی فیلم و عکس که از آن زمان دیده ام. مشاهده ی عکس های شما در ایران آن زمان و خواندن داستانتان به من و دیگر هم نسلی هایم کمک میکند که قسمتی از تاریخ معاصر – و شاید تا حدودی هویت - خودمان را بهتر بشناسیم. ممکن است لطفا حال و هوای ایران در آن سالها و طرز زندگی مردم را تعریف کنید؟ برخورد مردم با شما، به عنوان یک فرد شناخته شده چطور بود؟

ایران آن زمان آرام بود و رفتار همه مردم با بنده بسیار خوب بود. تنها ترافیک و مسکن و فرنگی زدگی بسیار تباه بود. بنده در مسجد های فراوان نماز خواندم و چندین بار در قم و مشهد زیارت کردم. همه مردم، هم در دولت، هم در دین و هم در خیابان، مهربان و مهمان نواز بودند.

آیا هرگز بعد از انقلاب به ایران سفر کرده اید؟

پس از انقلاب به ایران نرفته بودم.

چه چیزی از ایران بیشتر از هر چیز دیگر یادتان است یا دلتان برایش تنگ شده؟ اگر یک دلیل برای بازگشت به ایران داشته باشید، چیست؟

آرامش بسیار و صدای دهاتها و باغهای خوشبویی پشت دیوار های کهن و سازهای اصیل نواختن دستگاه های اصیل با خواندن شعرهای زیبای خوانندگان عرفانی مانند پریسا، و موسیقی باستانی محل های گوناگون ایران برای من یادهای بسیار زیبا و گران میماند.

در سالهای اخیر، بسیاری از محدودیت ها، به خصوص در موردی موسیقی، در ایران برداشته شده. هنرمندان جدید زیادی به صحنه آمده اند، که بیشتر کارهای پاپ و نیو ایج انجام میدهند و در بین آنها موزیسین های با استعداد زیادی وجود دارد. گروه های جاز خارجی هم چند کنسرت در ایران اجرا کرده اند. با توجه به آشنایی شما با ایران و مردمش، آیا به فکر بازگشت به ایران نیستید؟ حد اقل برای اجرای کنسرت، اگر نه برای ماندن بیشتر و کار کردن با هنرمندان جدید؟

آره. من میخواهم به موسیقی ایران روز کمک کنم، اگر از بنده ی ناچیز کار مفیدی میشه کشید. همانطور که در مرکز حفظ و اشاعه [موسیقی ایرانی] گاهی به ردیف دستگاه ها کمی اضافه میشد، یک سیستم نشان دادن زیبایی موسیقی اصیل [هم] میشه پیدا کرد. اما هیچی از پاپ یا راک یا سر و صدای نفرت انگیز سخت ابلیس به کار برده نمیشود [نباید به کار برده شود]. موسیقی ایرانی باستانی خودش بهترین چیزی است که ایران دارد. موسیقی اصیل کار خداست و هیچ شخص ناخدایی حق به آن موسیقی دست زدن ندارد. هنرمند باید پر روح و روان ایزد باشد وگرنه کارش هیچ نمی ارزد و باید زود تر توی آشغالدان انداخته شود. شاید با دقت، آدم میتواند تکیه های دستگاه را همراه جاز آرام به سبک مایلز دیویس و بیل اونز بنوازه، اما به موسیقی ایرانی نباید دست زد، همانطور که هست و بود تنها باید زد.

اسم فارسی شما، کورش علی خان، انتخاب جالبی است. چطور شد این اسم را انتخاب کردید؟

در دانشگاه ژنو در تقریبا 1958 دوستان ایرانی گفتند که باید اسم ایرانی داشته باشم. یکی گفت کورش خوبه چون بزرگترین رهبر ایران باستان بود. یکی دیگه گفت علی خوبه زیرا که رهبر دین درست شیعه بود. من گفتم "سپس کورش علی خوبه و آخرش خان بندازیم تا به نژاد آسیایی نیز احترام بگذاریم."


به تعدادی از کلیپ های جاز پارسی شما گوش کردم. با اینکه در مواقعی این مخلوط کاملا طبیعی و جادویی به گوش میرسه (مثل «عود بلوز» و «سولوی باس پارسی»)، در مواقع دیگر احساس میکردم که دو صدای کاملا مجزا را میشنوم. انگار که قطعه، از نظر زمانی به دو قسمت تقسیم شده، یکی بیشتر موسیقی ایرانی است و دیگری بیشتر جاز غربی، بدون اینکه خیلی خوب به هم جوش خورده باشند. ممکن است دلیل این احساس این باشد که کلیپ ها چند ثانیه ای و ناتمام بودند و خیلی مایل هستم قطعات را به صورت کامل گوش کنم. ولی اگر فکر میکنید نکته ی به جایی است، آن را چطور توضیح میدهید؟

راست میگی. در بعضی از آهنگ ها فقط ساز شرقی برای نواختن جاز به کار برده شد، در بعضی فقط یک قسمت شرقی است و در بعضی دیگر فقط ساز غربی به کار برده شده تا دستگاه یا سبک دستگاه بنوازد. در گل گندم و گوزل گوزلر میشه گفت که موسیقی شرق و غرب با هم اند. اما بهتر است که آهنگ ها یا آکورد ها و ضرب هایی در جاز پیدا کنیم که با دستگاه ها خوب جور میشوند بدون اینکه دستگاه ها یا خود جاز دگرگون شود. اما باید آهنگ ها را کامل شنید تا ببینید چی میگم. همه ی این آهنگ ها را در یک سی دی هشتاد دقیقه ای به نام Oriental Jazz جمع کرده ام.

شما سازهای گوناگونی مینوازید، آیا سازی هست که بیشتر از بقیه دوست داشته باشید ؟

اگر از حضرت ابراهیم یا سلیمان بپرسید «کدام از همه زنانتان را بیشتر دوست دارید؟» پاسخشان چه میشه؟ هر ساز یک صدا و یک احساس دارد و همه دوست داشتنی هستند.

آیا موسیقی روز ایرانی را دنبال میکنید؟ کسی مورد علاقه تان است؟

افسوسانه باید گفت که بنده دنبال موسیقی روز ایرانی اصلا نیستم، اگر بودم با شمشیر یا تبرزین دستم دنبالش میبودم. هفت سال در ایران بر ضد اش جنگیدم و تا مرگم ضد اش میستیزم. [احتمالا از "موسیقی روز" به عنوان موسیقی پاپ برداشت شده]

هنرمندان زیادی بعد از انقلاب ایران را ترک کردند و اکثرشان به لس آنجلس آمدند، طوری که لس آنجلس به هاب موسیقی ایرانی تبدیل شده و حتی به موسیقی که از آنجا بیرون میاد موسیقی "لس آنجلسی" هم میگن. نظرتان راجع به این موسیقی چیه؟

به عنوان یک کالیفرنیایی زاده ی گلندیل، که حالا ارمنستان نو است، با تاریخ موسیقی جاز سالهای چهل و پنجاه میلادی خوب آشنایی دارم. مطمئن نیستم موسیقی لس آنجلسی چیه، اما اگر مانند همان پاپ خراب که از ایران بیرون انداخته شد [باشد] حتما باید نفرت انگیز باشد. من دوست ندارم ببینم که فرهنگ ایرانی یا افغانی یا هر تمدن اصیل غنی در کالیفرنیا به هنر آشغالی تبدیل شود.

وضعیت جاز امروز را چگونه میبینید؟ به نظر من در چند سال اخیر توجه بیشتری از طرف جوانان به جاز شده و خیلی وقت ها در کلوپ های جاز مردم همسن و سال خودم را میبینم. این روند را نتیجه ی چی میدانید؟

افسوس، جاز نزدیک مرگ برده شده و این تقصیر اون سم وحشتناک راک است که خود ابلیس ساخته تا انسان را نابود کند. اگر جوانان ایرانی هستند که مایلز دیویس با بیل اونز یا استن گتس را دوست دارند، برای من تقریبا باور نکننده میباشد و اگر همانطور است از آن خبر خیلی دلم شاد میشه.

میدونی، امکان است که مردم میتوانند یک دنیای بهتری بسازند، یک دنیای بدون پول پرستی شرکت های خونخوار بین المللی، یک دنیا که خود خدا برای ما میخواهد.

ما باید تنها به خدا بنگریم و از او آشکار نمایی بیابیم تا اینکه هر کار ما نیک باشد. با الهام ایزدی ساز بنوازیم و رقص های اصیل زیبا، آرام و پر خرد را دوباره بسازیم تا که با همه هنرمان خدای یکتا را بپرستیم.

مطالب مرتبط: وبسایت آقای میلر، شامل بیوگرافی، عکس، و قطعات موسیقی.

.

و غیره

جدای اینکه آدم خیلی تنبلی هستم، مدتیه که تصمیم گرفتم عکس ها و نقاشی های متوسط تو فوتوبلاگ و دفترنقاشی نذارم. یعنی فقط چیزهایی که از نظر خودم واقعا خوب هستند رو میذارم، و اونایی که خیلی خوشم نمیاد رو بیخیال میشم. برای همین هم مدتیه اون قسمت ها خیلی زود به زود آپدیت نمیشه. به هر حال، این قانون البته درمورد نوشته های وبلاگ صدق نمیکنه، برای همین مزخرفات و مطالب جلف و سطحی اینجا کماکان ادامه داره.
ولی بیشوخی فوتوبلاگ و دفتر نقاشی ام برای من خیلی مهم تر از بقیه ی قسمتای وبسایتم هستند، و از اینکه عکس هام معمولا بزرگ هستند و با مودم جون میکنند تا ظاهر بشوند و خیلی از کسایی که ایران هستند فکر کنم عطای فوتوبلاگ رو به لقاش میبخشند خیلی خوشحال نیستم.

* * *
نمیدونم چون دانشجو-پز بود و کنار دوستان بودیم اینطوری فکر کردم یا اینکه واقعا امشب خوشمزه ترین کتلت عمرم رو خوردم.

* * *
گرامافون هم به روز شد، شدیدا توصیه میکنم این آهنگ رو، اگر هم با winamp باز نشد با windows media player امتحان کنید. تکمیل: نمیدونم چرا اون یکی کار نمیکنه ظاهرا، با مدیا پلیر خودم پخش میشه. به هر حال با بدبختی یه نسخه ی دیگه از آهنگ رو پیدا کردم که کیفیتش خیلی جالب نیست، ولی مطمئنم کار میکنه، میتونید دوباره امتحان کنید.

* * *
هوا داره خوب میشه تورنتو، بد ترین چیز ولی وقتیه که کلی عکس - به نظر خودت باحال - گرفتی و آخرش تازه یادت میافته که ISO دوربین رو 400 بوده ... اه. البته برای بعضی عکسها خیلی چیز بدی نیست، از اون تیریپ grainy بدم نمیاد، مثل این عکس آخریه.

* * *
دیگه چی؟ بلیط های ایران هم ظاهرا به کل فروش رفته (جام جهانی) و اونایی که هنوز بلیط گیرشون نیومده شاید یه خورده سخت تر باشه. البته هنوز مطمئنم شانس بازم هست، یه درصدی رو هم فکر کنم به فدراسیون ایران میدن که خودشون بفروشند و از اون راه هم هنوز شاید بشه اقدام کرد. فقط امیدوارم گند نزنیم و به جام جهانی برسیم.

* * *
دوباره زیاد فیفا بازی میکنم. لامصب لذتبخش ترین بازی دنیاست، مخصوصا با این سیستم career mode جدیدش. فعلا فصل سوم مربیگری ام هستم. با Cordoba تو دسته دوم اسپانیا شروع کردم، آوردمشون دسته اول. بعد رفتم آلمان هانوور رو قهرمان بوندسلیگا کردم (!!!) و الان هم تازه فصل جدید رو با آژاکس شروع کردم. هنوز وسع مالی باشگاه نمیرسه مهدوی کیا یا هاشمیان رو بخرم، یه بازیکن در پیت از برزیل خریدم که چندان پخی نیست.

امروز Ninja Gaiden رو هم از ebay خریدم. قدیمیه یه خورده ولی اصلا از اول یکی از دلایلی که اکس باکس گرفتم به جای PS2 همین بازی بود. چقدر هم از انتخابم خوشحالم خداییش، اکس باکس رسما پوز پی اس 2 رو میزنه.

خرید های من هم از ای بی شاهکار هستند، معمولا بیشتر از قیمت نوی اون جنس درمیاد!!! هر وقت هم که برای یه جنس تو چند تا حراج شرکت میکنم از شانس همه شون رو برنده میشم!!!

* * *
شدیدا احساس میکنم به یه مسافرت احتیاج دارم. خیلی دوست دارم بیام ایران یه سر. ولی با این وضع پروژه و اینکه باید زودتر تمومش کنم، و نوشتن تز رو هم هنوز شروع نکردم، اصلا هیچ مدلی نمیتونم مرخصی بگیرم.

.

کامیکان

امروز گردهمایی کامیک، یا همان comic convention بود تو تورنتو که بهش comicon میگن. میشه گفت در واقع نمایشگاه کامیک هست. تو خیلی از شهرهای آمریکای شمالی این نمایشگاه ها برگزار میشه.

من تا حالا نرفته بودم به هیچ کدام از اینها. امروز هم اگر صبح نیک آهنگ زنگ نمیزد و بهم نمیگفت که این برنامه امروزه باخبر نمیشدم. خیلی دوست داشتم ولی که حتما یک بار برم، بیشتر برای اینکه از نزدیک با حرفه ای های این رشته برخورد داشته باشم، به خصوص چون رشته ی درسی خودم ربطی به این کار نداره، ولی این کار رو هم مدتیه انجام میدم، و ممکنه به زودی مجبور بشم تصمیم های مهمی در این باره بگیرم، میخواستم ببینم که اوضاع چطوریه.

به هر حال، در این شنبه ی بارانی تورنتویی، با یکی از دوستام پاشدیم رفتیم. محل نمایشگاه یه مجموعه ای هست شبیه به نمایشگاه بین المللی تهران، و اکثر نمایشگاه های تورنتو آنجا برگزار میشوند.

واقعا که کامیکی ها دنیای خودشون رو دارند. من با اینکه خیلی علاقه دارم و کم و بیش دنبال میکنم کامیک هایی رو که دوست دارم، ولی اون قدر خوره نیستم، که مثلا همه ی آدم های معروف و سرشناس صنعت کامیک رو بشناسم. خلاصه این کامیکان هم که دیگه معدن خوره های این چیزاست و اولش رسما احساس غریبی میکردم، و کمی احساس بد از اینکه خیلی از کامیک ها و آدم ها رو نمیشناختم.

کلا قضیه ی این کامیکان ها اینطوریه: یه سری از کسایی که شرکت میکنند، مغازه های کامیک فروشی شهر هستند که میان اونجا کتابای کامیک، و مخلفات مربوط به اون رو بفروشند. معمولا قیمت ها هم یک کم از قیمت توی مغازه ارزون تره، مخصوصا آخر روز که دیگه میخوان جمع کنند و ترجیح میدند هر چی شده بفروشند. این کاره ها میتونند واقعا دلی از عزا در بیارن و کلی کامیک با قیمت ارزون بخرند.

دسته ی بعدی ناشر های کوچک و بزرگ کتابهای کامیک هستند که میان اونجا و غرفه دارند. معروف تر ها (مثل top cow( که معمولا با یک سری از هنرمندهاشون میان و بیشتر برای این که کتابهای جدیدشون رو معرفی کنند و مردم هم هنرمنداشون رو از نزدیک ببینند و امضا بگیرند.مثلا Dale Keown که الان با top cow هستش و قیافه اش هم عین steve buscemi هست اونجا بود. ناشر های کوچیک تر هم میان که خودشون رو معرفی کنند تا کارشون بگیره.

دسته ی بعدی هنرمند های مستقل هستند. بعضی هاشون که برای هیچ ناشری کار نمیکنند و مثلا چند سال روی کامیکشون وقت صرف کردند، میان اونجا که کاراشون رو نشون بدن تا اینکه یه ناشر پیدا کنند که کاراشون رو چاپ کنه و یا استخدامشون کنه. یه سری هم فقط میان که کارهاشون رو بفروشند (کار های اصل هنرمند های نامعروف معمولا هیچوقت کمتر از 100 دلار فروخته نمیشه).

و آخر سر، همیشه یک سری از خداوندگاران کامیک هم دعوت میشن، میان اونجا میشینند و مردم و طرفدار هاشون هم صف میببندند تا اینکه نوبتی بتوانند هر کدوم چند دقیقه با طرف صحبت کنند، امضا بگیرند، و حتی دفتر هاشون رو میارن و اونها توی دفترشون براشون نقاشی میکشند. بعضی هاشون واقعا وقت هم میزارند.

از جمله ی این آدم ها، جری رابینسون بود. آدم خیلی مسنی که خالق شخصیت های "رابین" و "جوکر" بوده. نیکاهنگ که اون رو میشناخت لطف کرد من رو هم باهاش آشنا کرد، البته هیچ حرفی نداشتم باهاش بزنم!!! ولی همچنین من رو با برایان گیبل که کارتونیست روزنامه ی گلوب اند میل هست آشنا کرد که خیلی آدم خوش برخورد و مهربانی بود و کمی باهاش حرف زدم و تا حدودی راهنمایی ام کرد.

خلاصه کلا آدم های کار درست و کسایی که آدم با دیدن نقاشی شون آب از لب و لوچه اش آویزون بشه خیلی زیاد بود. آخرش هم جلوی خودم رو نتونستم بگیرم و علاوه بر یه سری کامیک soulfire، چند تا کتاب هم خریدم. از جمله دو تا کتاب از اتود های Dean Yeagle ابرخداوندگار جدید، که امضا هم شده اند! و یه کتاب از کارای Ragnar که رسما زیبا ترینه. اوه البته به علاوه ی کتاب اتود های جی.اسکات کمپبل، از کامیک Danger Girl. حیف که خودش نبود، واقعا خیلی دوست دارم ببینمش.

به هر حال، این از حکایت کاملا پراکنده و طولانی از کامیکان، فردا هم هست برای کسایی که اهلش هستند.

مرتبط: آمادگی برای یک نمایشگاه کامیک.

.

ساعی

هادی ساعی، تکواندوکار ایرانی که تو المپیک آتن طلا گرفت، تو مسابقات قهرمانی جهان هم دیروز طلا آورد، با وجود آسیب دیدگی شدید در بازی فینال، باز هم مقاومت کرد و قهرمان شد.

اطلاع زیادی از هیچ کدوم از ورزش های رزمی ندارم، ولی نمیدونم چرا برای قهرمان های این ورزش احترام خیلی زیادی قائلم و خیلی ازشون خوشم میاد. کلا احساس میکنم که ورزشی هست که آدم هیچوقت الکی نمیتونه توش قهرمان بشه و نه تنها باید از لحاظ فیزیکی کارش درست باشه بلکه باید تعادل روحی زیادی هم داشته باشه. از اینکه ایرانی ها تو این ورزش خیلی خوب هستند و پوز آسیایی ها، که پایه گذارهای این ورزش ها هستند، رو هم میزنند خیلی حال میکنم.

خلاصه واقعا دم ساعی گرم. بقیه ی تکواندوکاران ایرانی هم بازی دارن (چند تا زن هم از ایران هستند). معمولا کره ای ها با نفوذ و تقلب اول میشند، امیدوارم ایران مثل دفعه ی پیش داغونشون کنه.

تازه: یک ایرانیه دیگه رسید به فینال و فردا بازی داره. یکی دیگه هم تو نیمه نهایی خیلی نزدیک از کره ای باخت و فکر کنم برنز میگیره. (ظاهرا برد کره ای بازم مشکوک بوده).

در همین باره: سرود ای ایران به جای سرود ملی؟ تکمیل خبر تو وبلاگ انگلیسی خودم.

تازه تر: الان یه فینال دیگه است بین خداداد از ایران و حریف کره ای که ظاهرا خیلی قویه. کره ای برد:8-7. نقره برای ایران

.

به مناسبت آشغال

امروز، آلبوم جدید Garbage بیرون آمد. آلبوم Bleed Like Me چهارمین آلبوم Garbage است. آلبوم قبلی چهار سال پیش بیرون آمد و از آن موقع تا حالا کار جدیدی نکرده بودند.

Garbage یکی از گروه هایی است که همیشه (از دوران دبیرستان) خیلی دوست داشتم، حتی با عوض شدن سلیقه و ذائقه ی موسیقی ام. آلبوم هاشون رو همیشه داشتم و در زمان خودش روزی شصت دفعه گوش میکردم. برای همین وقتی دو هفته پیش اتفاقی از رادیو شنیدم که کنسرت دارند و آلبوم جدیدشون داره بیرون میاد شدیدا ذوق زده شدم.

آلبومشون رو از هفته ی پیش گیر آوردم و دارم گوش میدم. میشه گفت دقیقا همون چیزی هست که از یک آلبوم Garbage انتظار داره آدم. کار جدیدی نکردند که شنونده غافلگیر بشه. همونطور "پرصدا" (loud) و بلند هستش، با گیتار ریف های زیاد. از آلبوم های قبلی شون بلند تره و همچنین صداهای الکترونیکی خیلی کمتر شده و بیشتر راک معمولی و رایج هست. (Garbage یکی از اولین گروه هایی بود که Electro-Rock رو خیلی رایج کرد و همیشه تو بیشتر آهنگاشون از سینت های الکترونیکی خیلی زیاد استفاده میکردند). کلا من که خوشم اومد از آلبوم جدید و فعلا زیاد گوش میکنم. کنسرتشون هم دو هفته دیگه است و شدیدا انتظارش رو میکشم. اینکه از شرلی منسن مثل کنسرت متریک عکس بگیرم دهنم رو آب میندازه.

راستی درامر/گیتاریست و یکی از اعضای پایه گذار گروه Butch Vig هست که یکی از معروف ترین تهیه کننده هاست و کارهایی مثل Nevermind نیروانا، یا آلبوم های smashing pumpkins و sonic youth رو تهیه کرده. خود گروه garbage هم ظاهرا دو سال پیش در آستانه ی فروپاشی بود و همین Butch Vig گروه رو ول میکنه میره، ولی دوباره بعد از مدتی برمیگرده. شرلی منسن، خواننده ی گروه پارسال تو وبسایتشون یه وبلاگ داشت و خیلی از داستان ها رو مینوشت و خیلی باحال بود. الان دیگه اون بند و بساط وبلاگ رو برچیدن.

* * *
از این daylight savings لعنتی متنفرم. کشیدن ساعت ها به جلو. از وقتی ساعت ها رو عوض کردن احساس میکنم روز ها خیلی سریع تر میگذره، و وقتی تاریک میشه دیگه رسما دیر شده. قبلا تاریک که میشد تازه 4-5 بود و کلی هنوز وقت داشتی به کارهات برسی.

* * *
بامزه ترین اتفاق روز این بود که دوستم تو دانشگاه شارجه ژورنال American Anthropologist رو با طرح جلد من تو کتابخونه ی دانشگاهشون دیده بود و برام ایمیل زده بود. رسما فکر نمیکردم هیچ ابن بشری هیچوقت این نشریه رو جایی اتفاقی ببینه.

* * *
روزنامه ی dose که تو لینکدونی بهش لینک دادم یه روزنامه ی مجانی جدیده که از هفته ی پیش تو تورنتو سبز شده. اونایی که تو تورنتو زندگی میکنند حتما جعبه های نوی روزنامه رو هر 100 متر به 100 متر دیده اند. خیلی بامزه است و هنوز درک نمیکنم رو چه بیزنس مدلی کار میکنه که ورشکست نمیشه. خیلی تر و تمیزه و معلموه دفتر و دستک داره. آگهی هم خیلی کم داره و چطوری مجانیه من نمیفهمم.
layout اش خیلی جالبه، همه اش جعبه ای و عین یک وبسایت میمونه. احساس میکنی با css درست کرده اند layout اش رو و انگار داری وبسایت میخونه. به اینترنت و وبلاگ هم اهمیت زیادی میدند و تا حالا چند تا مقاله در باره اش توش چاپ شده و حتی تو وبسایتشون آدم میتونه برای خودش وبلاگ درست کنه. به illustration هم بهای زیادی میدن و نقاشی های زیادی تو این چند روز توش دیده ام، مخصوصا روی جلد اش. نمیدونم به illustrator ها پول میدن یا نه. باید پرس و جو کنم و اگه پول میدن بدم نمیاد هر از چند گاهی براشون کار کنم.

.

وینزرنامه

الان وینزر هستم. یکی از سمینار ها رو دودر کردم و تو اتاق هتل نشستم. خوشبختانه هتل خوبه و data port هم داره ... اینترنت مجانی.
وینزر از اونی که فکر میکردم خیلی بهتره. اونقدر هم دهات نیست و مرکز شهرش نسبتا بزرگ و تمیزه. کازینو اش هم که دیشب زیارت کردم و خیلی بزرگ و اساسی است، در حد کازینو های وگاس. اصلا آباد کرده اون تیکه از شهر رو و چقدر شلوغ. خوشبختانه زیاد نباختم (یعنی در آخرین لحظه و در کمال نا امیدی کلی از باخت ها جبران شد و cash out کردم و فرار.) لامصب ولی اینجا همه جا میشه سیگار کشید. تو کازینو داشتم خفه میشدم.

کنفرانس خوب برنامه ریزی شده، فقط سمینار هایی که درباره ی گرافیک و عکاسی بود همه کنسل شده و برای همین بقیه اش خیلی برای من جذاب نیست. الان از یه سخنرانی درباره ی قانون در ژورنالیسم اومدم. اینکه چه کارهایی میتونی بکنی و چه کارهایی باعث میشه sue بشی. یه قسمت یارو درباره ی وبلاگ هم حرف زد، با اینکه پیر بود . حسین اگه بود حال میکرد. کمتر از چیزی که فکر میکردم خسته کننده بود. حالا یه ساعت دیگه میرم برای ناهار، البته بعد از صبحانه ی مفصل فکر نمیکنم خیلی جا داشته باشم. اگه هوا خوب بود میزدم بیرون، ولی داره بارون میاد شدید.

منظره ی هتل ولی خیلی قشنگه. کنار رودخانه ی دیترویت است و خود دیترویت اون طرفش معلومه. downtown دیترویت هست و خیلی بد نیست. ساختمان اصلی GM هم میشه دید که خیلی با عظمته. حالا بعدا عکس میگیرم.

بچه های وارسیتی متاسفانه نیستند. امشب ولی دوستای خودم از تورنتو دارند میان. امیدوارم که بتونم بقیه ی بچه ها رو بازم دودر کنم، البته خیلی سخت خواهد بود چون همه داریم شام میریم بیرون و اگه از اونجا من برم بچه های ما نمیتونند برگردند هتل چون راننده منم. مگر اینکه خیلی نزدیک باشه.

دیشب بعد از کازینو رفتم دنبال شاورمایی.گفتم افسردگی بعد از کازینو رو با شاورما حل کنم! ونداد گفته بود وینزر عرب خیلی زیاده، واسه همین گفتم حتما میشه راحت پیدا کرد. همین هم شد. یه جا پیدا کردم به اسم "مملکت شاورما" !!! به خدا! فقط با ت عربی. خوب بود ولی حماقت کردم و زیاد خوردم لامصب رو. یکی کافی بود. اه.

هممم، همین دیگه. راستی ماشینی که باهاش اومدیم Buick Allure بود. عاشق ماشین های آمریکایی هستم برای مسافرت. خیلی جوادیه میدونم ولی اصلا جاده رو احساس نمیکنی و انقدر بیصدا و نرم هستند که آدم کمتر خسته میشه. البته باز راهش خسته کننده بود. فردا برمیگردیم.

.

وینزر

فردا دارم برای دو سه روز میرم وینزر (windsor)، شهری است در جنوب استان انتاریو و دم مرز آمریکا، دیترویت. چهار ساعت رانندگی است از تورنتو.
یه کنفرانس و گردهمایی نشریات دانشجویی هست. از دو سه ماه پیش قرار شد با بچه های روزنامه بریم. الان ولی اصلا حس اش نیست. این هفته، مثل هر هفته، خیلی کار دارم و اصلا وقت اینکه دو روز آف بگیرم نیست، حتی اگه آخر هفته باشه. تازه از 10 نفر اولیه مون الان فقط شدیم 4 نفر. وینزر هم که رسما دهاته.

خلاصه اگر به خاطر تعهد من به روزنامه و بقیه ی بچه ها، و همچنین کازینو وینزر نبود نمیرفتم. ولی اگه من نرم کسی نیست رانندگی کنه. واقعا آدم های بزرگتر از 20 سالی که گواهینامه ی رانندگی ندارند هم جزو جایزالکتک ها هستند. حتی اگه ماشین هم نداشته باشند گواهینامه نداشتن خیلی آبرو ریزیه به خدا. آدم شین دیگه.

البته یکی از دوستام، که پارسال پای ثابت پکر بود و درس اش تموم شد و برگشت ولایت وینزر، اونجا است. وقتی رفت تا چند مدت بساط پکر تعطیل بود چون خیلی آدم باحالی برای بازی بود و بدون اون حوصله بازی نداشتیم. الان شنیدم اونجا هر شب بازی میکنه با دوستاش و گنده گنده (این هم عاقبت فوق لیسانس مهندسی!!!). من که عمرا باهاشون بازی نمیکنم ولی احتمالا میبینمشون چون یکی دیگه از دوستامون هم که الان اینجاست قراره این آخر هفته اونجا باشه. reuinion بدی نیست. البته اونقدر هم صمیمی نیستیم، ولی به هر حال. کتاب sin city رو میبرم شاید بالاخره فرصتی بشه بخوانم اش که هفته ی دیگه فیلم اش رو ببینم.
شاید بچه های وارسیتی هم باشند که اونطوری خیلی خوب میشه، چون با اونها خیلی بیشتر دوستم تا بچه های روزنامه ی خودمون (خیانت تا چه حد!!!).

دیگه همین دیگه، لپ تاپ ام رو دارم میبرم، و اگر از کازینو بیرون اومدم شاید آپدیت کنم. اگه نه که تا دوشنبه خدافظ.

.

پرت و پلا

چند وقت پیش، همان موقع که موضوع خلیج فارس داغ بود، از طرف ضمیمه ی "خردنامه" ی همشهری به من گفته بودند مقاله ای درباره ی "آفات وبلاگ" وبلاگ بنویسم تا اگر خوب بود چاپ کنند.
من از نوشتن عذرخواهی کردم. هم نویسنده ی خوبی نیستم، هم به نظرم آمد کل ضمیمه شاید خیلی "ضد وبلاگی" باشد و به نحوی در دام نخواسته بیافتم. در عین حال آن موقع چیزهای زیادی به فکرم نیامد که "آفات وبلاگ" محسوب شوند.

ولی راستش را بخواهید، مدتیه به این نتیجه رسیدم که این درست نیست، و واقعا وبلاگ نوشتن پیامد های منفی قابل توجهی هم دارد. مهمترین آن به نظرم اینه که تقریبا غیر ممکنه که مطلبی بنویسی و به کسی بر نخورد. مخصوصا وقتی تعداد خوانندگان (آنهایی که از آشنایان هم هستند( زیاد میشود. اکثر مواقع هم طوری هست که یک مطلبی نوشتی کاملا نامربوط به مسایل دیگران، و یک مشاهده یا عقیده یا داستان کاملا شخصی، و وقتی آن را مینوشتی اصلا هیچ کس یا موضوع خاصی تو فکرت نبوده. ولی باز کسی پیدا میشه که، احتمالا به دلیل شباهت آن مطلب با اتفاقی که برای آن شخص افتاده، فکر میکنه مطلب در باره ی اونه و به هر حال بهش بر میخوره.
به همین دلیل شاید هفتاد درصد مطالبی که میخواهم بنویسم را نمینویسم و آنهایی را هم که مینویسم یک ساعت قبلش فکر میکنم که آیا هیچ کسی ممکنه چیزی تو این مطلب بخونه و بهش بربخوره یا نه.
ولی باز هم با این حال به یکی بر میخوره. و این از نظر من بزرگترین آفت وبلاگه. همینجا شاید بهترین وقت باشه برای اینکه این رو هم بگم که من هیچوقت هیچ مطلبی رو میان سطور و غیر مستقیم درباره ی کسی نمینویسم، و اگر چیزی درباره ی کسی باشد کاملا واضح است. اگر چیزی بیشتر از آن در مطلب دیدید مطمئن باشید که درباره ی شما نیست و به خودتان نگیرید. از گفتن این مطلب هم به همون اندازه بدم میاد که از توضیح دادن درباره ی نقاشی بدم میاد. ولی حالا که گفتم.

* * *
امروز با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکردم، دانشجوی دکترا است و قبلا آمریکا بوده. برایش مشکلات مهاجرتی از آمریکا پیش آمده و مجبوره بعد از دو سال اینجا بودن برگرده آمریکا. یکی از بدترین سناریو ها است واقعا. وسط برنامه ی دکترا، بدبختی پیدا کردن دانشگاه دیگر در آنجا و منتقل کردن، اسباب کشی، عوض شدن شهر و محیط. واقعا ناراحت شدم. خودش هم مسلما ناراحت بود ولی در عین حال گفت زندگی همینه ، قرار نیست همیشه همه چیز بر وفق مراد باشه.
خیلی خوشم اومد چون دقیقا این حرف من است، حتی فکر کنم چندین بار قبلا خودم عین همین حرف رو به دیگران هم زدم. attitude من هم نسبت به زندگی چند سالی است که دقیقا همین بوده، و واقعا سعی کرده ام از مشکلات استقبال کنم. به نظر خودم هم واقعا نسبت به قبل که این attitude را نداشتم خوشحال تر و راحت تر هستم، حتی در مواقع سخت.


* * *
گرامافون با آهنگ آرش، از آرش سوئدی آپدیت شد. به این میگن Europop ایرانی!!! آهنگ تمیزی است، و نمیخواد بیشتر از چیزی که هست باشد . یک پاپ خیلی ساده و straightforward. اونهایی که پاپ گوش نمیکنند خوب از این هم خیلی خوششان نمیاید، و قرار هم نیست که بیاید. ولی دست کم مینیمم چیزی رو که یک آهنگ معمولی که اینجا از رادیو پخش میشه (و حتی شاید محبوب هم بشه) باید داشته باشه رو داره، چیزی که معادل های پاپ لس آنجلسی ایرانی هنوز ندارند و بازم احتمالا به ضد ایرانی بودن متهم میشم. این خانم Helena هم که تو این آهنگ همراهی میکنه آرش رو به نظرم از هر vocalist پاپ ایرانی ای که شنیدم، بهتر میخونه. ایرانی هم نیست. صدایش خش قشنگی داره و نت های بالا رو هم میتونه تمیز اجرا کنه. نمیگم نابغه یا پدیده است، هیچ فرقی هم با هزار تا مشابه دیگر که پاپ خارجی میخوانند نداره، ولی همین اش هم ما نداریم (دست کم تو لس آنجلس) یا اگر داریم هیچ وقت آهنگ هایی که قابلیت هاشون رو نشون بده (بدون چهچه زدن و فریاد کشیدن) نخوانده اند. آنهایی هم که تک و توک آمده اند، به دلیل بازار مزخرف صنعت موسیقی ایرانی تو لوس آنجلس، که ظاهرا تنها دموگرافی آن راننده کامیون ها هستند، به سرعت فراموش شدند. (یک آهنگ شندیم چند سال پیش از خواننده ای به اسم فیروزه، که واقعا خوب بود، ولی دیگه پنداری دود شد رفت هوا).

آها در ضمن این رو هم قبول دارم که سلیقه ها فرق میکنه، و صد البته قرار نیست همه از چیزی که من دوست دارم خوششون بیاد یا برعکس، ولی متاسفانه سیستم موسیقی ایرانی در خارج طوری بنا شده که تقریبا فقط یک سلیقه ی خاص (یا چند نوع سلیقه ی معدود) رو ارضا میکنه. البته این داره عوض میشه به آرامی.

.

Swingle Singers

یادمه آخرین معلم پیانو ام تو ونکوور، یه پیرمرد خیلی مهربان و کاردرست آلمانی الاصل، آقای Rompf، یکی از فیوگ های باخ رو که میخواست بهم یاد بده گفته بود این رو گروه Swingle Singers هم به شکل vocal خونده. نمیدونم چرا دنبالش نرفتم هیچ وقت که پیدا کنم.
چند روز پیش داشتم درباره ی تاریخچه ی موسیقی lounge بیشتر میخواندم و یه جایی به اسم گروه Swingle Singers بر خوردم و ناگهان یاد معلم قدیم افتادم و تصمیم گرفتم که آهنگهایشان را بگیرم و بشنوم به امید اینکه آن فیوگ باخ (که شماره اش را هم یادم رفته و نت اش را هم اینجا ندارم) پیدا کنم.
هر چه گشتم و شنیدم آن قطعه را پیدا نکردم، ولی قطعات خوب دیگری را یافتم. این گروه قدیمی 8 نفره در سالهای 60 در فرانسه تشکیل شد. کاملا vocal هستند (گروه کر هستند در واقع) و تقریبا هر نوع آهنگی که فکر کنید را به شکل کر اجرا کرده اند، از آهنگ های پاپ گرفته تا کلاسیک. از کلاسیک ها، باخ و موزارت رو بیشتر از همه اجرا کرده اند، و یکی دو آلبوم دارند که این آهنگ ها رو به شکل جاز خوانده اند.
هنوز خیلی عاشقشان نیستم چون کلا عاشق کر نیستم و یک کم به نظرم جوادی میاد، ولی گوش دادن قطعات کلاسیک، مخصوصا آنهایی که قبلا خودم زده ام، برایم جالب است.
یکی از قطعه های خوب رو گذاشتم تو گرامافون اگر دوست داشتید گوش کنید. اگر هم پیانو میزنید و میخواهید مشخصات قطعه را بدانید تا نت آن را پیدا کنید و بنوازید، این three-part invention باخ در G minor است، که فکر کنم میشه invention یازدهم سه-قسمتی، و مثل همه ی invention ها قطعه ی آسانی برای نواختن است. البته من هیچوقت این رو نزدم ولی شدیدا آرزو میکردم پیانو ام اینجا بود تا امتحان میکردم.

.

روز خوب

عجب روز عجیب غریبی بود. راستشو بخواین مدت ها است که زیر استرس زیادی هستم، بیشترش به خاطر پروژه ی فوق لیسانسه که خیلی خوب پیش نمیره و اعصابم رو خورد کرده یه جورایی. به جز اون پروژه های غیر درسی خودم هم هست که هیچ وقت تمومی نداره و واقعا خسته ام کرده.

امروز ولی اولین روز خوب بعد از مدت ها بود. اول از همه دفاعیه ی یکی از هم گروهی ها بود. تنها دختر گروهمون بود (پارسال البته، امسال چند تا دختر جدید آمده اند). و تنها کسی هم بود که خیلی شبیه من بود: یعنی به رشته مان خیلی علاقه نداشت و بیشتر اهل هنر بود. خیلی هم طول کشیده بود تا فوق اش رو تموم کنه و خوب ظرف دو سال گذشته در گیر و دار کارهاش بودم. خیلی دوست داشتم که دفاعیه اش به خوبی پیش بره و واقعا هم خوب برگزار شد. سوالها رو خیلی خوب جواب داد و واقعا خیلی برایش خوشحال شدم.

خبر خوب بعدی این بود که فهمیدم نه تنها یک ماه بیشتر از اون موعدی که فکر میکردم برای فارغ التحصیل شدن وقت دارم، بلکه اگر از آن موعد هم بگذرم باز بدبختی ام از آنچه فکر میکردم خیلی کمتر است، و این خیلی خوشحال کننده بود.

بعد با یکی از بچه ها رفتیم مغازه ی کامیک فروشی Silver Snail، و به طرز ناباورانه ای نسخه ی سیاه و سفید انگلیسی "تن تن در آمریکا" را داشتند!!! تا آنجا که من میدانم Casterman فقط سیاه و سفید انگلیسی 3 داستان رو چاپ کرده: "تن تن در کنگو"، "تن تن در شوروی" و "تن تن در آمریکا". اون دو تای دیگه رو طی دو سال گذشته در کتابفروشی های دیگه همینطوری اتفاقی دیده بودم و خریده بودم، و فقط این رو نداشتم که پیدایش کردم.

دست آخر اینکه امشب شب پوکر بود. الان تقریبا دو سال است که با یه سری از بچه های دانشگاه بازی میکنیم، خیلی قبل از اینکه انقدر از تلویزیون اینجا مسابقات پوکر پخش کنند و همه گیر بشه شروع کرده بودیم. خیلی هم تفننی بازی میکنیم و در واقع فقط دلیلی است برای جمع شدن دور هم و بگو و بخند. هیچ کدامشان هم ایرانی نیستند، و شخصا بازی کردن با آنها رو بیشتر دوست دارم، چون با قوانین اصلی بازی میکنند (نه قوانین من در آوردی ایرانی ها) و در عین حال هیچ تعارفی هم با هم نداریم و خلاصه همه با هم راحتیم. شام که سفارش میدهیم هیچ کس تعارف بیخودی و الکی نمیزند و با هیچ کس مجبور نیستی گلاویز شی و هر کس سهم خودش را میدهد. اگر هم کسی پول خورد نداشته باشد یا به هر دلیلی ندهد هیچکس ناراحت نمیشود و طرف مثلا دفعه ی بعد یک جوری جبران میکند. در واقع دست و دل بازی ایرانی ها را تا حدی دارند، بدون تعارف های مسخره و اعصاب خورد کن.(نه اینکه همه غیر ایرانی ها اینطوری باشند، ولی این ها خوشبختانه اینطوری هستند.) به هر حال، من تا حالا طوری که بازی میکردیم اول شب خیلی میبردم ولی بعد کم کم حوصله ام سر میرفت و چون با پول نسبتا کم هم بازی میکنیم، دیگه raise های خرکی میکردم و آخر سر در مدت کوتاهی همه ی پول را میباختم.

این دفعه ولی از دو سه روز پیش به خودم گفته بودم که الکی بازی نمیکنم و امشب من میخواهم برنده باشم. خلاصه خواستن توانستن است و این چیزا و شانس هم یاری کرد و برای اولین بار بازی فقط یک برنده مطلق داشت و آن هم من بودم. پولش خداییش خیلی کم است و هفته ی بعد احتمالا دو برارش را میبازم ولی تو این دو سال هیچ وقت اینطوری نبرده بودم و برای همین (مخصوصا چون از قبل تصمیم گرفته بودم که ببرم) خیلی حال داد.

همه ی اینها ولی خداییش هیچ است اگر فردا صبح ایران به ژاپن ببازد. اگر ببریم ولی یکی از بهترین 24 ساعت چندین ماه اخیر را خواهم داشت.

امیدوارم که ببریم.

.

مدرسه ی ایرانی

چند وقته میخوام درباره ی مدرسه ای که میرفتم بنویسم. وسط کلاس چهارم که از ایران رفتیم به امارات. اونجا من و برادرم تصمیم گرفتیم مدرسه ی ایرانی بریم. البته بعد از دیدن مدرسه راستش رو بخواهید رغبت چندانی هم نداشتیم، ولی رفتن به مدرسه ی خارجی هم برای یه بچه ی کلاس چهارمی مثل من خیلی ترسناک بود.

در امارات چندین مدرسه ی ایرانی وجود داره. سیستشمون هم خیلی جالبه. کاملا تحت پوشش وزارت آموزش و پرورش ایرانه. همه ی معلمین و مسئولین مدرسه بدون استثناء، حتی مدیر، هر دو سال (یا اواخر سه سال) یک بار عوض میشدند و معلم های جدید از ایران به جای آنها میامدند. در واقع سیستمی بود که آموزش و پرورش راه انداخته بود که توسط اون معلم های ایران شانس کار کردن در خارج ایران (و گرفتن حقوق دلاری) رو داشته باشند.

معمولا معلم هایی که می آمدند هم باید امتحانات زیادی رو رد میکردند و از صافی های زیادی رد میشدند تا به خارج اعزام بشوند. معمولا هم کسایی که میامدند دو دسته بودند: آنهایی که چیزی بارشون نبود و با پارتی اومده بودند و اونهایی که واقعا کارشون درست بود و معلمان خیلی خوبی بودند.

هر دو دسته، ولی، چون فقط دو سال آنجا بودند و طبیعتا میخواستند از حقوق ارزی که میگیرند حد اکثر استفاده را بکنند، معمولا در مدت اقامت دو ساله در امارات از هر گونه خرج اضافی خود داری میکردند و خودشان و خانواده هایشان واقعا در بدترین شرایط زندگی میکردند، تا هر چه بیشتر پولشان را جمع کنند. داخل مدرسه (حد اقل مدرسه ی ما در ابوظبی) هم یک مجموعه ی مسکونی خیلی فکسنی و اسف ناک بود که معلمان همانجا زندگی میکردند و فکر میکنم اجاره هم نمیدادند (یا خیلی کم میدادند(.
از نظر قوانین مدرسه هم کاملا عین ایران. بیشتر معلم ها و مدیر شدیدا حزب اللهی بودند. موی بلند و شلوار جین و این چیزا هم ممنوع بود. مثل ایران دیگه.

یه چیز دیگه اینکه به جز من و برادرم، تقریبا هیچ تهرانی دیگری در مدرسه نبود. آن موقع امارات خیلی خلوت تر از الان هم بود و ایرانی ها زیاد نبودند. بقیه ی دانش آموز ها همگی (بدون استثناء) از روستا های دور افتاده ی جنوب کشور بودند. جاهایی که اسمشون رو هم نشنیده بودیم. معمولا خانواده هایشان هم بازاری بودند و نسبتا فقیر، یا اگر هم فقیر نبودند طرز زندگی شان بسیار سنتی بود، مثلا کمتر کسی در خانه اش مبل یا صندلی داشت.

به هر حال، من و برادرم از ناف شهرک غرب افتاده بودیم وسط همچین محیطی. فقط تهرانی بودن ما کافی بود که همه از ما بدشان بیاید، حالا درس خوان بودن ما را هم به ان اضافه کنید و دیگه میشد نورعلی نور.
بقیه ی بچه ها هم به طرز کاملا شگفت آوری درس نخوان بودند!!! یعنی چیز عجیبی بود. خود معلم ها هم باورشان نمیشد بعضی مواقع. مثلا فاصله ی بین نفر دوم کلاس با من، در طی هفت سالی که آنجا بودم همواره چیزی نزدیک 7-10 نمره بود (از بیست)!!!

خلاصه خیلی طول کشید تا اینکه با بقیه ی بچه ها کمی صمیمی و دوست بشوم. فقط سالهای آخر دیگر فکر کنم خودشان عادت کرده بودند و میدونستند که اوضاع همینه که هست، و دیگه با بیشترشان رابطه ی خوبی داشتم. در ضمن به هر حال تعداد کم بود و از هر کلاس، یکی بیشتر نبود. در نتیجه هر سال با همان بچه های سال قبل دوباره همکلاسی بودیم (البته منهای آنهایی که رفوزه شده بودند، سال آخر دیگه مثلا از 30 نفر اولیه فقط 10-12 نفر باقی مانده بودیم!!!).

این وسط جالب ترین چیز رفتار بعضی از معلم ها و مخصوصا آخرین مدیر با ما بود. معلم هایی که شدیدا حزب اللهی بودند هم از ما خیلی بدشان میامد. نمیتواستند تحمل کنند دیدن اینکه دو نفر آدم تر و تمیز و متفاوت با خودشان، که مغزشویی های آنها درشان اثری نداشته موفق ترین دانش آموزان مدرسه هستند. مخصوصا وقتی با بچه های خودشان مقایسه میکردند.

آخرین مدیر دخترش همسن من بود و مثلا رقیب من. یادمه هر سال در مسابقات علمی که سراسری انجام میشد دخترش همیشه یک رتبه پایین تر از من بود و از این بابت به شدت عصبانی بود. یادمه به چند نفر از معدود تهرانی های دیگه که ماموریتی بودند و دوست من بودند گفته بود که با پندار نگردید و کلی از من و اینکه آنها را از راه راست به در خواهم کرد برایشان گفته بود. یا مثلا معلم های عوضی ورزش که هر ثلث نمره ی کامل به من نمیدادند، چون تنها حربه ای بود که میتوانستند از آن استفاده کنند تا معدل من 20 نشه. تعداد ثلث هایی که همه ی نمره هام 20 بود و مثلا ورزش یکدفعه 16 باور نکردنیه. یا مثلا معلم بی شعور و عقده ای مثلثات، که بعد از اینکه برادرم رتبه ی 18 کنکور رو آورد به جای اینکه خوشحال باشه شاگردش انقدر موفق شده (فکر نکنم تو عمرش یارو هیچ شاگردی اینطوری داشته ) رفته بود باز اینور آنور کلی از من و برادیم بیخودی بد گفته بود و عقده و حسادت رو تو چشماش میشد دید.

در میان چنین آدم های بی شعوری، چند تا معلم خیلی خیلی خیلی خوب هم آمدند. اسم های بیشترشان را یادم رفته ولی خودشان و درس دادنشان را هیچوقت یادم نمیرود.

در ضمن من نظام قدیم بودم. رسما آخرین بازمانده ها از نظام قدیم بودیم، چون سالی که ما وارد دبیرستان شدیم سالی بود که دیگر همه ی مدرسه ها در ایران نظام جدید شده بودند، ولی در امارات به دلیل کمبود معلم هنوز نظام قدیم بود، که آنجا هم از سال بعدش نظام جدید شد.

تا سال سوم دبیرستان آنجا بودم و سال آخر را در کانادا تمام کردم که آن داستانی دیگر است و مطلبی دیگر میخواهد. ولی در کل، برادم ونداد هم همیشه میگوید، رفتن به مدرسه ی ایرانی اتفاق خیلی خوبی برای ما بود. هر چند اصلا خوش نگذشت و دوست های زیادی هم از آن دوران نداریم، ولی همینکه من الان دارم اینجا فارسی مینویسم را مدیون همان مدرسه هستم. یا باز به قول برادرم، همان روابط محترمانه ی بین دانش آموز و معلم، و اینکه مثلا معلم ها هم دانش آموزان را "آقای فلانی" صدا میزدند، تاثیر زیادی در رفتار اجتماعی و شعور آدم میگذاره. و به خصوص من که اینجا هم مدرسه رفته ام این تفاوت ها را بیشتر درک میکنم و کلا از رفتن به آن مدرسه ی کذایی اصلا پیشمان نیستم.

.

فلان و اینا

در باب فرستادن ایمیل های فله ای تبریک خیلی ها گفته اند و نوشته اند. امسال انتظار داشتم به برکت سر اورکات از این ایمیل ها خیلی بیشتر هم بگیرم. کار این جور آدم ها رو راحت کرده این اورکات. یکی گرفته ام تا به حال.

کمتر از تعدادی هست که فکر میکردم و از این بابت خوشحالم. کار خیلی خیلی زشتیه به نظر من و هیچ ازرشی نداره. ولی امروز یه ایمیل گرفتم از یکی از دوستان که به این کار اعتراض داشت. ولی خود او هم از همین قابلیت send to friends اورکات استفاده کرده بود و این ایمیل اعتراض آمیز رو به همه فرستاده بود. دیدم تعارض جالبیه. یعنی به نظر من این کار هم خیلی بهتر از فرستادن تبریک فله ای نیست. همونطور که اونها وقت نذاشتن به طور شخصی تبریک بگن (یا اصلا نگن)، تو هم در واقع وقت نذاشتی به طور شخصی فقط برای همونها که این کار رو کردن ایمیل بزنی و انزجارت رو از این کار نشون بدی. به همه این رو فرستادی در حالی که اصلا لازم نیست، چون خیلی از همین آدم ها هم احتمالا مثل تو فکر میکنند و از این ایمیل های فله ای بدشون میاد. اسپم، اسپمه دیگه، حالا هر محتوایی میخواد داشته باشه. اگر هم این کار رو کردی که پیشگیری بکنی و به مردم بگی که از این ایمیل ها نفرستند، که باز هم توهین آمیزه و تو در مقامی نیستی که به بقیه درس اخلاق و اتیکت بدی.

این از این. الان بعد از یک سال و اندی از بازی فوتبال اومدم، بازی کوچک و 6 نفره با اعضای گروه تحقیقاتی خودم. با اینکه عاشق فوتبال هستم از پارسال به خاطر مصدومیت و کمر درد مسخره نتونسته بودم بازی کنم. فکر کردم دیگه خوب شده و یک سال و نیم استراحت کافیه.

ولی مثینکه اشتباه کرده بودم. دیگه فکر کنم تا آخر عمر نباید فوتبال یا ورزش های پر تحرک بکنم.

یه اتفاق مسخره ی دیگه (که دوستام اگه بشنوند میخندند لابد) اینه که امروز جواب آزمایش خونم اومد و ظاهرا چربی خونم زیاده. یعنی خیلی زیاد!!! منی که اصلا غذا نمیخورم که بخواد حالا چربی باشه. و دکتر گفته باید خیلی رعایت کنم و اصلا چربی نخورم.

از یه نظر خوبه، فرج اجباری میشه که درست غذا بخورم. از اول امسال شروع به ورزش و gym رفتن اساسی کرده بودم، حالا تغذیه مناسب هم بهش اضافه بشه خیلی خوبه. البته اگر این کمر درد لعتنی دوباره-احیا-شده بذاره.

دیگه چی؟ خیلی سرم شلوغه و ذره ای حال و هوای عید رو احساس نمیکنم. کارهای طراحی خیلی زیادی دارم که باید تمام کنم، و تحقیق خودم هم هست که لامصب خوب پیش نمیره و خیلی اعصابم رو خورد کرده. یه کنفرانس هم تو ماه ژوئن قبول شدیم و معنی اش اینه که تا اون موقع باید جوابهای لازم رو به دست بیارم، از یه طرف خوبه چون فشار میذاره و مجبورم تمومش کنم.

بدترین ولی TA لعتنی هست. این ترم بدترین درس ممکن بهم افتاده و باید برنامه های C 70-80 نفر رو اجرا و تصحیح کنم!!! رسما عذابی از این بیشتر نیست، با این همه undergrad کله پوک و نفهم که یه کار ابتدایی رو درست نمیتونند انجام بدهند.

خلاصه زمان پر استرسی است، ولی خوب مسلما بهتر میشه. تولد یکی از دوستای خوبم هم هست که متاسفانه با این وضعیت فکر نکنم کادو اش رو به موقع بتونم آماده کنم. ولی آیه، فعلا این تبریک رو قبول کن تا به زودی بقیه اش!

---------------------------

الان خودم این مطلب رو خوندم دیدم چه مزخرف بود!!! رسما عین Debby Downer تو SNL!!! (شخصیتی است تو یکی از برنامه های اینجا، مثل فرخ لقا(؟) خانم!)
به هر حال، اوضاع انقدر هم وخیم نیست و خانواده ی گرامی از راه دور لطفا ناراحت نشوند!

.

خیلی احساس بدیه وقتی خیلی

خیلی احساس بدیه وقتی خیلی دیروقت رسیده خونه و نسبتا خوشحال هستی، بعد دو سه تا ایمیل گرفتی برای کارهای خیلی فوری ای که باید تا دوشنبه تحویل بدی، و یکی شون کاریه که قبلا درباره اش نمیدونستی و با اینکه میتونی رد کنی ولی فرصت بدی نیست و نمیخوای از دست بدی. و تازه یادت میافته که فردا شب قرار لعنتی پوکر هم داری و چون یه سری از بچه ها رو خودت دعوت کردی خونه ی یکی دیگه، هیچ راهی نداره که نری و شاکی میشی چرا وقتی خودت از اول این هفته خیای مایل به این برنامه نبودی، بیخود قبول کردی و به بقیه هم گفتی. کاملا مظطرب میشی و احساس خوب ات از بین میره.

پس بهترین نتیجه گیری اینه که از ساعت های همینطوری کم باقیمانده به خوبی استفاده کنی، یعنی بیخود وقت تلف نکنی و بری بخوابی که فردا نسبتا زود و سرحال پاشی که به همه ی کارهات برسی. البته هنوز با کمی اضطراب ولی حداقل میدونی چون خوش خوابی، بیدار نمیمونی و در طول مدت خواب ات راحت خواهی بود.

راستی از نشانه های بزرگ شدن اینه که هر چقدر هم که خوابت میاد و میخوای فقط بپری تو تخت، از مسواک نزدن احساس گناه کنی و حتی الکی هم شده پاشی بری یه مسواکی بزنی. یادمه بچگی یکی از لذت های زندگی در رفتن از زیر مسواک زدن بود، اتفاقی که مادرم به ندرت میگذاشت پیش بیاد. شاید این احساس گناه هم از همونجا میاد.

.

انتظامی بزرگ

اگر بخواهم یک نفر از سینمای ایران که از همه بیشتر دوست دارم را انتخاب کنم، عزت الله انتظامی را انتخاب میکنم. رسما شخصیت مورد علاقه ی من است و احترام زیادی برایش قائلم. در عین حال همیشه فکر میکردم بهترین هنرپیشه ی مرد ایرانی هم هست. حضورش در صحنه طوری بود که فیلم های متوسط رو هم برای من خوب میکرد. به قول این خارجی ها: He's a class act. به هر حال، الان روز هفتم دارد با او مصاحبه میکند. تا حالا مصاحبه ی شخصی از او نشنیده بودم و هیچ اطلاعی هم از زندگی شخصی اش ندارم، برای همین برایم جالبه خیلی. خیلی مرده.
این بهزاد ولی مثل اینکه نمیتواند ضایع بازی اش را درنیاورد اصلا. از او پرسید یک آهنگ مورد علاقه ات از فیلمها بگو که پخش کنیم. انتظامی هم گفت خوب مثلا تو "هالو" یک تکه "امشب شب مهتابه" مرضیه را خواندم. بعد بهزاد گفت خوب میگردیم پیدا میکنیم میگذاریمش. بعد ورژن لیلا فروهر را پخش میکنند!! اگر من به جای انتظامی بودم این کار برایم بزرگترین توهین بود، رسما از فحش بدتر است. وسط مصاحبه با یک اسطوره، آهنگ لیلا فروهر، آن هم نسخه ی کنسرتی اش که وسطش جیغ میکشد و همه اش هم فالش است، پخش کنی. بهزاد، چه میکنی؟
به هر حال. خیلی خوشحالم که در یک فستیوال در فرانسه از انتظامی تقدیر کردند. البته فکر کنم در جشنواره ی فجر اخیرا یک همچین کاری کردند که واقعا حقش است و هر چه کنند کم است. باورم نمیشود 83 سالش است.

.

لاگیدن اسکار

مورگان فریمن اسکار هنرپیشه ی مرد نقش دوم رو برد. با اینکه Aviator رو هنوز ندیدم خیلی دوست داشتم آلن آلدا ببره، اگرچه از مورگان فریمن هم بدم نمیاد، ولی آلن آلدا یه آرامش و کلاس مخصوص خودش رو داره، خیلی خوشم میاد ازش.

-فکر کنم سعی کنم اسکار رو بلاگم تا حدودی. بهترین انیمیشن رو الان Incredibles برد. شرک 2 و Shark Tale نامزد های دیگه بودن. دیشب Shark Tale رو دیدم در ضمن. Incredibles بهتر بود. در ضمن رابین ویلیامز اسکار رو اهدا کرد و قبلش خیلی بامزه بازی در آورد، ادای یه سری هنرپیشه ها رو عالی درآورد.

-بهترین گریم الان به فیلم Series of Unfortunate Events رسید. کیت بلنچت اسکار رو داد، جالب این بود که به جای اینکه روی صحنه باشه وسط جمعیت این کار رو کرد.

-بیانسه الان اولین آهنگ نامزد بهترین آهنگ رو اجرا کرد. یه آهنگ فرانسوی ار فیلم (فکر کنم) Chorus. در ضمن گوینت پالترو مثل همیشه زیبا و عالیه امشب.

- اولین سوتی: از تبلیغ که برگشتن یه نفر از دستیار های صحنه که نباید رو صحنه میبود اونجا بود، دوید رفت پشت صحنه ولی ضایع شد! کریس راک مجری برنامه است در ضمن. تا حالا بد نبوده. الان داره صحنه هایی از مصاحبه هاش رو با مردم تو سینما حرف میزنه و درباره ی فیلم هایی که دیدن میپرسه. همه فیلم های آشغال رو دیدند و دوست دارن (مثل white chicks( و هیچکی فیلم های خوب که نامزد شده اند رو ندیدن. تدوین شده اینطوری البته.

- عشق من الان اومد. اسکارلت جوهانسن. درباره ی اسکار های دستاورد های علمی و تکنیکی که قبلا اهدا شده داره صحبت میکنه. اسکارلت تو بهترینی (البته بدون آرایش بیشتر دوست دارمش). اون هم به جای آمدن روی صحنه از تو بالکن صحبت کرد، امسال تیریپشون اینه مثینکه.

- پیرس براسنون اومده الان، با انیمیشن قاطی اش کردن، با اون زن طراح لباسه از incredibles . باحاله. اسکار بهترین طراحی لباس رو میخوان بدن. برنده: Aviator

- تیم رابینز اومده رو صحنه. بهترین هنرپیشه ی زن نقش دوم: کیت بلنچت از Aviator

- دوستام اومدن!

- لئوناردو دیکاپریو اسکار بهترین فیلم مستند رو داره میده: Born into Brothels

- بهترین تدوین هم به aviator رسید. چند تا شد؟ 3 تا فکر کنم تا حالا.

- دومین آهنگ رو Counting Crows داره اجرا میکنه. مال فیلم Shrek. با اون موهای مسخره اش.

- آدام سندلر با کترین زیتا جونز اومدن. ولی کترین زیتا جونز نیومده، مسخره بازیه، کریس راک اومده به جاش مثلا داره قسمت های اون رو میخونه. بهترین سناریو گرفته شده از منبع دیگر: Sideways

-بهترین جلوه های ویژه: Spiderman 2. اون دختر جیگر چینیه یکی از اهدا کننده ها بود. همون که تو Hero بود. اسمش بادم نیست.

- آل پاچینو اسکار افتخاری رو داره میده به Sydney Lumet، کارگردان Dog Day Afternoon. دارن صحنه هایی از فیلماشون رو نشون میدن.

- بیانسه دوباره اومده آهنگ phantom of the opera رو هم داره میخونه!! با لباس ایشتان. خود آقای فانتوم هم اومد یه لحظه. یه جورایی جوک بود. خود اندرو لوید وبر فکر کنم پیانو میزد.

- جرمی آیرنز اومده حالا، همون تیریپ وسط جمعیتی. بهترین فیلم کوتاه: Wasp یا به زبان دیگه: کی اهمیت میده؟

- شوخی کردم بابا. بهترین انیمیشن کوتاه: Ryan. کاناداییه و چند وقت پیش از CBC دیدم و یادمه همون موقع کلی باهاش حال کردم. همین تورنتو ساخته شده، دمش گرم.

- کیت وینزلت اومده رو صحنه. بهترین فیلمبرداری : Aviator. چهارمی؟
- امان از این تبلیغهای لوس تلویزیون.

- پنه لوپه و سالما هایک بهترین میکس صدا: Ray. حالا بهترین تدوین صدا: Incredibles
- آنتونیو باندراس با سانتانا رو صحنه هستند. موزیک Motorcycle Diaries رو دارن اجرا میکنند. آشغال بود.

- داره خسته کننده میشه. اسکار امسال خیلی لوس بود (کدوم سال لوس نیست؟). نتلی پورتمن اسکار بهترین مستند رو داد. فیلم کانادایی Hardwood نبرد.

- کریس راک یه جک بامزه گفت. اینکه اسکار رو وسط جمعیت میدن مسخره کرد، گفت سال دیگه تو پارکینگ میدن لابد، مثل drivethru. حالا جان تراولتا اسکار بهترین موزیک متن رو میخواد بده. Finding Neverland برد.

- یویوما داره مرثیه میزنه. برای مردگان. (نه پس)
- بی بی بیانسه دوباره اومد. با جاش گروبن آهنگ فیلم Polar Express رو دارن میخونند. ما داریم با دوستا یخمک میخوریم.
- بهترین آهنگ به Motorcycle Diaries رسید.
- شان پن بهترین اسکار هنرپیشه ی زن رو میده: Hilary Swank برای بچه ی میلیون دلاری. دو ساعت داره حرف میزنه.
- خررررر پفففففففففففف
- گوینت عزیز اومده. این بشر زیباترینه. وای که چقدر خوبه. زیبا. آفرین. بهترین فیلم خارجی: اسپانیا
- شان پن در ضمن رید به کرسی راک که جود لا رو مسخره کرده بود و ازش دفاع کرد. کریس راک هم بعدش دوباره جوابش رو داد.
- ساموئل ال جکسون اومده رو صحنه. بهترین سناریو: Eternal Sunshine . چقدر خوب شد. بهترین اتفاق امشب. آفرین.
- شارلیز ترون اومده. به به. آفرین. تو هم خوبی شارلیز. بهترین هنرپیشه ی مرد: جیمی فاکس برای Ray. شارلیز. (ربطی نداشت فقط خواستم بگم شارلیز).
- جیمی فاکس داره از سیاه ها تعریف میکنه. اپرا اون وسط جوگیر شد دستشو قهرمانانه بالا برد، اطرافش همه سفید بودند. هیچکی هیچ عکس العملی نشون نداد. رسما ریده شد بهش. خوشم اومد. جیمی فاکس درباره مادربزرگش حرف زد و گریه کرد.
- جولیا رابرتس اومده اسکار بهترین کارگردان رو بده: کلینت ایستوود. بچه ی میلیون دلاری. مادرش هم آورده کلینت ایستوود. 96 سالشه. بامزه است.
- داستین هافمن و باربرا استرایسند اسکار بهترین فیلم سال رو میدن به: Million Dollar Baby
- خدا رو شکر تموم شد. والسلام.

.

تنظیم آهنگ

خیلی خسته و مشغول و در ضمن تنبل هستم که چیزی بنویسم. یعنی خیلی چیزا هست که درباره شون میخوام بنویسم، ولی حوصله ندارم.
یه چیز کوتاه فقط، تو این فکر بودم که تنظیم و arrangement آهنگ چقدر مهمه، و در عین حال چقدر از آهنگ های دهه ی هشتاد (که از تمام آهنگ های اون دهه متنفرم) ملودی خوبی داشتند، ولی به خاطر تنظیم تخمی حال آدم رو به هم میزنند.

چیزی هم که باعث شد به این نتیجه برسم تبلیغ آدامس excel بود !!!! تبلیغ های جدیدشون یه آهنگ خیلی refreshing روشه، یه کم تحقیق کردم و فهمیدم آهنگ Cum on Feel the Noise (بی تربیتی از خودشونه به خدا) مال Slade است که بعدا توسط quiet riot تو همون دهه ی هشتاد معروف شد. آهنگ اصلی رو که گوش کردم اصلا خوشم نیومد، ولی این ورژنی که رو تبلیغ های این آدامسه هست، با ضرب آرومتر و vocalist زن، خیلی خوبه.

یه چیز دیگه اینکه داشتم اولین قسمت گزارش های بی بی سی درمورد موسیقی رپ رو گوش میدادم، که تو برنامه ی شبانگاهیشون پخش میشه. شنیدن صدای گویندگان معروف که معمولا گزارش ها خبری رو میخوانند در حال خواندن اسم های عجیب و خنده دار اکثر خواننده های رپ خیلی بامزه هست. سری خوبی میتونه باشه، مخصوصا اگه بخشی اش رو هم به رپ ایرانی که ظرف همین چند ماه گذشته خیلی زنده شده تخصص بدهند. البته بعیده چون معلومه از یک سری گزارش انگلیسی فقط به فارسی ترجمه شده.

فقط نمیدونم چرا تصمیم گرفتند یک دفعه اصطلاح سازی کنند و برای فعل rap عبارت فارسی "رپ زدن" رو انتخاب کردند. مثلا white men can't rap رو "سفید پوستان نمیتوانند رپ بزنند" ترجمه کردند و مرتب از این واژه ی "رپ زدن" استفاده میکنند، که اصلا به نظر من جالب نیست و نمیدانم از کجا آورده اند. چرا از همان "رپ خواندن" استفاده نمیکنند، و یا فوق اش "رپ کردن" که فکر کنم بهتر از رپ زدنه. خداییش ولی پیدا کردن جایگزین های فارسی برای عبارات جدید و همه گیر خارجی چقدر مشکله.

.

آرش خواننده که تو سوئد

آرش خواننده که تو سوئد معروف شده الان گفت که خونه شون تو ایران تو کوچه ی سرپایینی روبروی پارک ملت بود. خونه ی ما هم وقتی من خیلی بچه بودم، قبل از اینکه بریم شهرک اونجا بود! همین الان یاد خاطره های اون خونه افتادم، با اینکه فقط تا 5-6 سالگی اونجا بودم خیلی چیزها یادمه از اونجا.

دربان سر کوچه، مش جعفر با اون کلاه روستایی اش که همیشه دلم براش میسوخت چطوری تو اون اتاق چهار متری سر کوچه زندگی میکنه. بعیده الان زنده باشه، فکر کنم تمام عمرش همونجا بود.

برف بازی های توی پارک ملت و روزای برفی که اولین نفری که میرفت پارک ما بودیم و همه ی برف های نو و دست نخورده مال خودمون بود (جالبه به جز برف بازی ها دیگه پارک ملت یادم نیست، فکر کنم خیلی کم میرفتیم).

آسانسور خونه که فکر کنم چند بار هم توش گیر کردیم. پسر همسایه روبرویی که اسمش یادم نیست ولی قیافه اش کاملا یادمه. همسن و سال ما بود، یادمه براش از خارج کلی action figure جنگ ستارگان آورده بودند و دو تا شون رو هم داد به ما (من و برادرم). یکی شون هم Darth Vader بود :) تفنگ اسباب بازی اش هم یادمه که توش سنگ میذاشتیم و از تو حیاط شلیک میکردیم تو خونه هایی که پنجره هاشون باز بود!!!

گل آفتابگردون توی حیاط که تخمه هاشو قبل از اینکه برسند میکندیم!

ویدیوی نره خر گروندیک با نوار های گنده اش، کارتون های لوک بی باک و پاپای که هزار بار میدیدیم. مامانم هر وقت میخواست اسفناج بده بخورم برام پاپای میذاشت، ولی بازم کلک اش کار نمیکرد و نمیخوردم که نمیخوردم.
commodore 64 که دایی ام بعضی وقتا میاورد و اون موقع رسما برامون فضایی بود. بازی impossible mission با اون آسانسور و روبات های کذایی اش که همه اش میباختیم.

سینمای پشت بازار صفویه که فقط پوستر بزرگ نورمن ویزدمش رو یادمه. یا اولین باری که دوچرخه سواری یاد گرفتم، دقیقا اون لحظه ای که احساس میکنی بدون اینکه بیافتی میتونی حرکت کنی، تو همون حیاط با دوچرخه ی آبی برادرم ونداد. پدرم و ونداد هم اونجا بودن و کلی ذوق زده شده بودم که یاد گرفتم.

از خونه ی شهرکمون هم خاطره زیاد دارم، ولی انگار اصلا یک دنیای دیگه بود.

.

بالاخره !!!

چقدر خوشحال شدم. نمیدونم چرا ولی یک جورهایی هیچوقت فکر نمیکردم با این وضع اینترنت پر سرعت تو ایران راه بیافته. و خیلی از این بابت ناراحت بودم همیشه چون اصلا مسخره است، عقب مونده ترین کشور ها هم بالاخره اینترنت پر سرعت دارند، هر چقدر هم گران باشه. واقعا از اون تیریپ ها بود که افسردگی میگرفتم وقتی فکرش رو میکردم.

ولی الان با یکی از دوستام تو ایران داشتم چت میکردم. یه فایل برام فرستاد، بزرگ بود، و دیدم چند ثانیه ای رسید! کف کردم گفتم آقا مطمئنی ایران هستی؟ معلوم شد DSL گرفته. امتحان کردیم یک فایل گنده تر من براش فرستادم، دقیقا با همون سرعت که اینجا برای cable دار ها میفرستم رسید. یک آزمایش هم تو toast.net کردیم و throughput دوستم از مال من هم که اینجا DSL دارم بیشتر بود.

نمیدونین چقدر خوشحال هستم. واقعا مودم عین زندان و شکنجه میمونه. حالا هنوز یک کم گرونه (ماهی 60 تومن) ولی یک کم که بگذره و ارزون تر بشه واقعا عالی میشه. به خدا تا زیاد نشه و جا نیافته مردم نمیدونند این همه سال با نبود DSL چه ظلمی بهشون شده. امیدوارم که هر چه زودتر ارزان بشه.

راستی این دوستم از معدود محاسن شهر تورنتو بود. آدم به این درستی کمتر دیدم تو زندگی ام و وقتی رفت از تورنتو خیلی ها جای خالی اش رو حس میکنند. الان ایرانه، ولی خیلی وقته ایران نبوده و آدم های زیادی رو نمیشناسه، اگه میخواین با یه آدم باسواد و کار درست (با پاسپورت کانادایی ;) ) آشنا بشین تا قبل از اینکه از ایران بره باهاش تماس بگیرید. (امیدوارم شاکی نشه اینا رو نوشتم، من معمولا از هر کسی تعریف نمیکنم ولی، و تعارف هم با کسی ندارم).

.

لیتون علیه هارپر

layton_head.jpg

اینجا تو دانشگاه تورنتو روزنامه های دانشجویی زیادی وجود داره. تقریبا هر ساختمونی میری چند عدد جا روزنامه ای با روزنامه های مختلف میبینی. همه اش هم مجانی است البته، و کیفیت خیلی هاشون هم قابل قبوله. روزنامه ی اصلی دانشگاه the Varsity هستش. این روزنامه 125 سال قدمت داره (سال 1880 تأسیس شده). البته کاملا توسط دانشجوها اداره میشه. جالب اینجاست که چاپ کردن مقاله هم در آن کار خیلی سختی نیست و مقاله های خوب رو هیچ وقت رد نمیکنند، با این وجود درصد خیلی کمی از دانشجو ها از این موقعیت استفاده میکنند.

من از یک سال و نیم پیش که آمدم تورنتو، همزمان با افزایش علاقه ی خودم به نقاشی و illustration، تصمیم گرفتم که باهاشون همکاری کنم. حتی بعد از اینکه مدیر گرافیکی یکی از روزنامه ی دیگر دانشگاه، the Window شدم هم باز کارهای اصلی ام رو برای وارسیتی میفرستم (خیانت!!). پولی البته نمیدهند و همه داوطلبانه کار میکنند، ولی خوب باز از بیکار نشستن بهتره. تا حالا کارهایی که براشون کردم یا editorial cartoon بوده برای مقالاتی که دانشجوهای دیگه نوشته اند، و یا کمیک استریپ خودم Gombe.

چند هفته پیش ولی Stephen Harper، رهبر حزب محافظه کار کانادا، مقاله ای برای وارسیتی نوشت که در آن ظاهرا از سیستم آموزشی و سیاست های اتخاذی وزیر آموزش انتقاد کرده بود. خودم آن شماره را نخواندم و آنلاین هم نیست که لینک بدم.

حالا Jack Layton، رهبر حزب نودمکرات کانادا جوابیه ای برای استفن هارپر نوشته که باز قراره فقط در وارسیتی فردا چاپ بشه.معمولا کاریکاتور های سیاسی نمیکشم، ولی از حدود دو هفته پیش از من خواسته بودند که برای مقاله ی جک لیتون یه چیزی بکشم تا همراه مقاله چاپ بشه. به هر حال هیجان انگیز تر از کارهای قبلی بود. من هم جک لیتون رو در حال کوباندن مشت به استفن هارپر کشیدم. انتظار داشتم که بگن عوضش کنم ولی از همون خوششون اومد. حالا فردا قراره چاپ شه، البته نگفته بودند از قبل که مال فردا است و برای همین متاسفانه نرسیدم ریزه کاری های آخرش رو تمام کنم و تمیزش کنم، همین الان فقط ساعت 12 شب از روزنامه زنگ زدن که فایل high res رو براشون بفرستم که بره چاپخونه (شماره ام رو هم از دفتر تلفن پیدا کرده بودند بدبختا، با دوستان مشغول تماشای فیلم بودم و ایمیل ام رو چک نکرده بودم!) و فقط رسیدم یه امضا بزنم.

به هر حال، جالبی اش فقط اینه که آدم میدونه هر دوتاشون به هر حال این رو میبینند و احتمالا میخندند یک کم. شاید هم جک لیتون به دستیارش بگه آقا این خیلی کارش درسته، یک میلیون دلار به حسابش واریز کنید. شاید هم استفن هارپر بگه این داره خیلی قدرتمند میشه، بگیریدش بندازینش زندان. همممم، نه؟ ببخشید Troy رو دیدم احساساتی شدم.

.

رستم بنفش پوش

خوب این قضیه ی کامیک رستم خیلی مورد علاقه وارد شده و هر وبلاگی میری الان یه چیزی درباره اش میبینی. صرف نظر از اینکه ایده اش خیلی خوبه -ایده ی درست کردن یک کامیک ایرانی بر اساس داستانهای شاهنامه به سبک کامیک های آمریکایی- هیچ چیز دیگه ای برای گفتن نداره راستش رو بخواهید. تو ایران و جاهای دیگه ی دنیا کامیک اصلا پدیده ی جا افتاده ای نیست و برای همین معیار مناسبی برای سنجیدن آن وجود نداره. ولی اینجا کامیک بازار خیلی بزرگ و طرفدار های دو آتشه ای داره و من هم به خاطر علاقه ام نسبتا تو خط کامیک ها هستم و دنبال میکنم. خیلی از کامیک هایی که تو کامیک فروشی های اینجا هست رو اگر ببینید شاید باور نکنید. بعضی هاشون به قدری عالی هستند که احساس میکنی داری یک اثر هنری خیلی بزرگ رو میخری. مثل خیلی از کامیک های top cow و یه سری از کامیک های DC یا Marvel و یا حتی کارهای michael turner که من یه زمانی خیلی (aspen) دوست داشتم. بهترین از نظر من هم کارهای j scott campbell هست. از نظر هنر کامیک واقعا شاهکاره این بشر و استعداد بی نظیری داره. کامیک جدیدش wildsiderz هنوز بیرون نیومده ولی به همین زودی همه رو هیجان زده کرده.

برگردیم به رستم که سازنده هاش مطمئنم که خیلی زحمت کشیدند و امیدوارم که اگر اینجا رو میخوانند بهشون بر نخوره. خودم میدونم درست کردن یک کامیک چقدر زحمت داره و صبر و حوصله میخواد و از این جهت کارشون قابل تقدیره. ولی از نظر هنر کامیک، اون چیزی که من از صفحات رستم دیدم شدیدا صعیفه، حتی در مقایسه با ضعیف ترین کامیک های موجود در بازار. برای همین هم هست که هیچ شرکت کامیکی حاضر نشده این رو عرضه کنه، به جز همون شرکت گمنام hyperwerks که ظاهرا محلی است برای عرضه کردن کامیک های خیلی ضعیفی که کس دیگه ای تحویل نمیگیره، و بعید میدونم اصلا تو هیچ مغازه ای اینها توزیع شده باشه، و فکر کنم فقط از روی اینترنت قابل خریدن هستش.

یه سری به سایت hyperwerks که بزنید میبینید که فقط چهار تا کامیک رو توضیع میکنه، و همه شون از نظر هنری خیلی صعیف هستند. بهترینش Saint Angel است که نقاشی هاش از بقیه کم اشتباه تره، . جالبه که تو مقاله ی خود بروس بهمنی تو iranian.com هم عکس یکی از شخصیت های این سری رو گذاشتند به جای رستم!!!

در مورد خود رستم هم جدا از ضعف نقاشی (چه از نظر آناتومی و چه از نظر inking و رنگ آمیزی ) اصلا حال و هوای ایرانی نداره. لباس ها، قیافه ها، landscape ها و کلا حال و هوای کامیک اصلا ایرانی نیست، یه جورایی بی هویت است و میتونه صحنه هایی از آسیای شرقی باستان باشه و یا اروپای قرون وسطی. فیگور ها و خیلی از صحنه ها هم در خیلی مواقع این طور به نظر میان که از روی صحنه های مشابه کامیک های بهتر بازپردازی شده اند.

به هر حال، دیگه خورد کردمش رفت فکر کنم!!! همونطور که گفتم ایده ی خیلی خوبیه و به عنوان شروع کار خیلی خوبیه، شاید هنرمند های بهتر ایرانی - که تعدادشون هم خیلی زیاده - رو اینطوری تشویق کنه که تنبلی رو کنار بگذارند و یه کار قوی تر و پر اثر تری رو ارائه بدن، کاری که واقعا بتونه توی بازار بزرگ کامیک آمریکا اسم در کنه و تاثیر گذار باشه.

.

ناپلئون

بالاخره فیلم Napoleon Dynamite رو دیدم. قبلا حسین تعریفش رو خیلی کرده بود ولی نرسیدم سینما ببینمش، تا اینکه بالاخره اومد رو DVD.

فیلم جالبی بود، یه تیکه هایی اش که خیلی خنده دار بود. کلا درمورد جواد/نرد های آمریکایی در شهر های کوچک بود. یاد داستان برگشت از آمریکای خودم رو افتادم، همین دو سه هفته پیش. با ماشین رفته بودیم و موقع برگشتن راه رو اشتباهی رفتیم و 100 کیلومتر در جهت مخالف رانندگی کردیم. جاده اش البته خیلی به نظر من قشنگ بود، خیلی یاد صحنه های "بر باد رفته" افتادم. مزرعه ها و دشت های خیلی بزرگ، با این سیلو ها و اسطبل های. البته بعد از اینکه فهمیدیم اشتباهی رفتیم کلی دیگه خیلی جاده به نظر قشنگ نمیومد.

به هر حال، کلی بر و بیابان بود و هیچ استراحتگاه یا پمپ بنزین یا خروجی پیدا نمیکردیم که بریم از یکی بپرسیم. بالاخره اولین خروجی که رسیدیم خروجی شهر Naples بود. گفتیم بریم اونجا از یکی بپرسیم. رسما شهر ارواح بود. یه چیز خفن دقیقا عین همینا که آدم تو فیلم ها میبینه. خونه ها همه خیلی خیلی قدیمی و در وضع ناجور، سایه ی خفگی و افسردگی کاملا همه ی شهر رو پوشانده بود. یه پمپ بنزین پیدا کردیم که اونم بسته بود!!! مغازه ی دیگه ای هم پیدا نمیشد. کنار خیابون یه دونه از این پیک آپ ها دیدیم که یکی دم درش داشت با راننده اش حرف میزد. کنارشون وایسادیم. دو تا مرد میانسال، تیپیکال white trash آمریکایی. دندون ها همه ریخته، قیافه ها درب و داغون. البته بی تربیت نبودند اصلا. گفتیم میخوایم بریم کانادا و راهنمایی مون کردند (البته راستشو بخواین از اول خودمون میدونستیم کجا رو اشتباه رفتیم و از کدوم راه باید برگردیم، این فقط برای محکم کاری بود!!).

به هر حال، زدیم از شهر بیرون و دو سه ساعت بعدش کانادا بودیم. این فیلم رو دیدم یاد اون شهر داغون افتادم. جالب اینجاست که بخش بزرگی از جمعیت آمریکا تو همین شهر های چند هزار نفری زندگی میکنند، و داشتن انتظار بیش از حد ازشون نامعقوله.

* * *
چند شبه gym ساختمون داره شلوغ میشه. اصلا خوشم نمیاد. یعنی چی همه حالا به فکر ورزش و تندرستی افتادند. قبلا من بودم و یه خانوم چینی که هر شب میاد تقریبا. بعضی وقتا یکی دو نفر دیگه هم بودن. چند نفر هستند ولی اعصابم رو خورد میکنند. یه زن و شوهر (شاید هم دوست) عرب هستند که تازگی همه اش میان. چاق و حسابی out of shape هستند. یعنی اصلا مال این کار نیستند. میان الکی دستگاه ها رو اشغال میکنند. آقاهه امروز توپ بزرگ ورزش رو شوت میکرد اینور اونور !! وحشی!!! انشالا که به زودی نا امید میشن میرن.

یه آقاهه هندی یا پاکستانی هم هست. اون بیشتر میاد. اونم اصلا قیافه اش به این چیزا نمیخوره. اگه بیاد مثل آدم ورزش کنه خوبه. ولی اول از همه همیشه اون موبایل کوفتیش رو هم میاره و هر دفعه هم یکی زنگ میزنه و چهار ساعت پای تلفنه. میخوای ورزش کنی موبایل دیگه چیه؟ ولی اعصاب خورد کن تر، میاد فوری کانال یکی از تلویزیون ها رو عوض میکنه. تو gym دو تا تلویزیون هست یکی این طرف اتاق یکی اون ور، بالا نصب کردند برای کسایی که ورزش میکنند بتونند استفاده کنند. حالا معمولا جفتشون روی یک کانال هستند. ولی این فوری میاد یکی شو عوض میکنه، بعد صدای دو تا کانال با هم قاطی میشه و خلاصه کلی آلودگی صوتی ایجاد میکنه.

هممم ... باید دم این security پایین رو ببینم بزاره وقتایی که gym تعطیله مثلا و درش قفله رام بده تو. البته نصفه شب میشه دیگه. هممممم. خلاصه خانوما آقایون، لطفا ورزش نکنید و دوستانتون رو هم به ورزش نکردن تشویق کنید.
* * *
راستی رقص ناپلئون تو اون فیلمه عالی ترین بود! با اونجایی که میگه This is pretty much the worst video ever made. هه هه ... باید ببینیدش.

.

بازگشت

دو روز است که از مسافرت برگشته ام، ولی هر بار خواستم یه چیزی بنویسم به نظرم احمقانه و بی مورد اومد. در مقایسه با وضعیت داغونی که سر این زلزله به وجود اومده، یه جورایی هر چی دیگه آدم بنویسه احساس عذاب وجدان میکنه. ولی به هر حال زندگی ادامه داره و با ننوشتن چیزی درست نمیشه.

سفر خیلی خوبی بود. سه روز پیش یکی از دوستای خیلی خوبم با فامیل های بی نهایت مهربان و مهمان نوازش واقعا خوش گذشت. راچستر شهر نسبتا کوچیک و آرومی بود. این شهر، محل تولد شرکت کوداک و مقر اصلی اون و همچنین زیراکس هست و یک موقعی خیلی شهر موفق و پر رونقی بوده، ولی با خراب شدن وضع کوداک شهر هم که خیلی وابسته به این شرکت بوده از رونق افتاده.

ما هم این چند روز خلاصه انقدر غذاهای خوشمزه ی ایرانی خوردیم و از بودن با دوستان لذت بردیم که حد نداشت. صاحبخانه، آقای دکتر شاه محمد، یک پیانیست خیلی کار درست هم بود و یک گراند پیانو هم داشت. راستش از حدود 3-4 سال پیش تا به حال که پیانو رو ول کردم، هیچ وقت فرصت نشده بود طوری که میخوام و قطعاتی که دوست داشتم رو بزنم. تک و توک تو مهمانی ها و جاهایی که پیانو بود که مسلما نمیتونستم مثلا شوپن یا چایکوفسکی یا دبوسی بزنم مثلا، اونها رو درست هم بزنی مردم معمولا لذت نمیبرند چه برسه به من که بعد از این همه سال کلی نیاز به تمرین داشتم. خونه ی خودمون هم که در ونکوور میرفتم راستشو بخواین باز نمیتونستم بشینم درست و حسابی اون قطعات رو تمرین کنم، بیشتر به خاطر اینکه آپارتمان بود و خیلی زود احساس میکردم دارم اعضای خانه و همچنین همسایه ها رو با تمرین های خودم آزار میدم. در نتیجه همه اش یه سری قطعه های ایرانی که دوست هم ندارم ولی نیازی به تمرین ندارند رو همه جا میزدم.

ولی اینجا خانه بود، و صاحبخانه هم این کاره بود و من را هم تشویق به تمرین میکرد. مجموعه ی خیلی عالی ای از نت هم داشت. پیانو هم که عالی بود، خلاصه حسابی دلی از عزا در آوردم. البته بازم فکر کنم بچه ها رو آسی کردم و حد اقل دیگه حال همه شون از waltz of the flowers فکر کنم به هم خورده دیگه. ولی شاید برای اولین بار بعد از سالها واقعا لذت بردم از پیانو زدن و سعی میکنم تو دانشگاه برم یک اتاق تمرین پیدا کنم و هر از چندگاهی تمرین کنم.

سال نو هم با امیر و رامین همسفر و ناویگاتور عزیز رفتیم به یکی دو تا از کلاب های شهر. خلاصه در کل خیلی خوش گذشت و واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم از امیر و همچنین فامیل های مهربانش.

.

پیروزی

نشنال جئوگرافیک عقب نشینی کرد !!! الان تو یکی از کامنت ها امیر نوشته بود که عبارت Ar@bian gulf رو نشنال جئوگرافیک از رو نقشه ی آنلاینشون برداشتند. رفتم چک کردم و دیدم درسته! راستشو بخواهید با سماجتی که از خودشون نشون داده بودند اصلا فکر نمیکردم راضی بشن، ولی این خدا ترینه! البته هنوز این پاراگراف رو زیرش نوشتند:


Historically and most commonly known as the Persian Gulf, this body of water is referred to by some as the Ar@bian Gulf.


قضیه ی جزیره ها رو هم درست کرده اند ظاهرا و دیگه occupied by iran نمیبینم. خلاصه به تمام خواسته هامون تن دادند . بهترین خبری بود که میتونستم بشنوم، بالاخره کار همه ی ما نتیجه داد. از بمب گوگلی و همه ی کسایی که شرکت کردند گرفته تا NIAC که رفت با نشنال جئوگرافیک صحبت کرد، تا همه ی ایمیل ها و نامه هایی که به اعتراض فرستاده شد و خلاصه هر کسی که ساکت ننشست، پیروزی خیلی بزرگ و شیرینیه و اون رو به تک تک شما تبریک میگم.


توضیح: الان، چند ساعت بعد از اینکه این مطلب رو نوشتم، دوباره نقشه های آنلاین همون نقشه ی قدیمی پر اشتباه رو نشون میدن. فکر کنم مشکل فنی باشه و با توجه به مطلب زیر، راضی شده اند که این تغییرات رو انجام بدهند.

تازه: ظاهرا این تغییرات نتیجه ی توافق NIAC با نشنال جئوگرافیک هست. NIAC در وبسایتش نظر ایرانیان رو خواسته در مورد اینکه آیا این تغییرات مورد قبول شما هست یا نه (به طور خاص، آیا هنوز هم با وجود عبارت ar@bian gulf در آن پاراگراف مخالفید یا نه؟) اگر چه به نظر من جواب معلومه و بعید میدونم کسی از ما از وجود اون عبارت به هر شکلی راضی باشه، مساله اینجاست که تا چقدر واقعا میتونیم نشنال جئوگرافیک رو وادار به حذف کلی اون عبارت کنیم. با توجه به سرسختی اونها از اول و وزن نسبتا سبک ایران از نظر تجاری، بعید میدونم که این کار الان میسر باشه و تا همینجا هم خیلی سخت جنگیدیم. به هر حال میتونید نظرتون رو در این مورد اینجا به NIAC بگویید. یا اینکه نظرتون رو تا 29 دسامبر، یعنی فردا، به این آدرس بفرستید: persiangulf@niacouncil.org.

.

رضا زاده

امسال فدراسیون جهانی وزنه برداری تصمیم گرفته وزنه بردار سال و از اون مهمتر وزنه بردار قرن رو از طریق رای اینترنتی مردم انتخاب کند. کلا به نظر من این خیلی کار مسخره ای است که عنوان به این مهمی رو بدون نظر کارشناس ها و فقط از روی رای اینترنتی انتخاب کنند، و همچنین با حمله بردن و تقلب در رای های اینترنتی موافق نیستم. رای گیری CNN برای جام جهانی 98 رو به یاد بیارین که به لطف بر و بچ ایرانی تو لیست پیش بینی که کی قهرمان میشه ایران اول بود! البته ناگفته نماند که همون موقع خودم هم کلی رای دادم و حتی از راه های جالبی که نابغه های ایرانی کشف کرده بودند برای رای های بیشتر هم استفاده کردم (یه راه بود میتونستی مثلا دقیقه ای 100 تا رای بدی!!!). ولی آدم عوض میشه دیگه.

با همه ی این حرف ها این یکی فرق میکنه. چون با اینکه اطلاعاتم از وزنه برداری زیاد نیست ولی فکر میکنم رضازاده استحقاق این عنوان رو داشته باشه و حالا که اینا تصمیم گرفتند اینطوری رای گیری بشه کاملا میتونیم از حقمون برای رای دادن استفاده کنیم. علاوه بر اون دلیلی نیست که تقلبی انجام بشه و همه میتونن یه بار رای بدن. از دیشب چند نفر ایمیل زده بودند که این رو اینجا بنویسم. ظاهرا تو ایران و تو رادیو ورزش هم موضوع رو گفتند و مردم رو به رای دادن تشویق کردن و به گفته ی اونها تو یونان هم تبلیغ زیادی صورت گرفته که مردم برای وزنه بردار یونانی رای بدن.

خوب پس اگه میخواهید رای بدید برید اینجا و برگه ی رای گیری رو که فایل word هست دریافت کنید. یا مستقیم از اینجا بگیرید. صفحه ی اول و دومش مربوط به انتخاب بهترین وزنه بردار مرد و زن سال 2004 هست (که میتونید رضا زاده رو اونجا هم بنویسید) و صفحه ی بعد مربوط به انتخاب بهترین وزنه بردار قرن هست (زن و مرد). برای هر کدام میتوانید نام 3 وزنه بردار رو بنویسید. جایی ننوشته باید هر سه رو پر کرد برای همین من که کس دیگه ای رو نمیشناسم فقط رضا زاده رو شماره ی اول مینویسم و بقیه شو خالی میذارم. بعد save میکنید و فرم رو به آدرس ایمیلی که آخر صفحه هست میفرستید، یعنی به این آدرس: aniko.nemeth.mora@iwfnet.net. یادتون نره اسم خودتون و کشورتون رو هم تو هر دو جعبه بنویسید. در ضمن فقط تا آخر سال 2004 یعنی تا جمعه وقت دارید این کار رو بکنید.

خبر زلزله ی جنوب آسیا رو هم که شنیدید و تصمیمتون هم درباره ی کمک کردن یا نکردن را هم حتما گرفتید، اونهایی که در کانادا میخوان کمک کنند میتونند اینجا از طریق صلیب سرخ اقدام کنند.

تازه: همین الان دیدم علیرضا هم یه مطلب در همین باره نوشته و دقیقا هم نظرش نسبت به قضیه عین منه! اون فرم رو هم پر کرده خودش که دیگه نیازی به پر کردن دوباره نداشته باشید، پس اگه هنوز میخواین رای بدین بروید اونجا.

.

میشل کامیلو

یکی از کارهایی که موقعی که وقت اضافه پیدا میکنم دوست دارم انجام بدم (به غیر از خواب!) گشتن دنبال موسیقی جدیده. کار سخت و وقت گیر و با راندمان خیلی پایینیه. معمولا از یه نوع موسیقی که خوشم میاد تو allmusic نگاه میکنم ببینم خواننده های مشابه کیا هستند و اونها رو داونلود میکنم، کاملا random و یا اینکه مثلا اگه یه کسی رو پیدا کنم تو سول سیک یا برنامه های مشابه که تعداد زیادی از آلبوم های مورد علاقه و سلیقه ی من رو دارند، بقیه ی آلبوم هایی رو که نمیشناسم رو هم میگیرم به امید اینکه شاید خوب باشند. معمولا بیشتر آهنگ هایی که اینطوری میگیرم خوب نیستند ولی گه گاه چیزای شاهکاری هم پیدا میکنم.

به هر حال، مدتیه که وقت نکردم این کار رو بکنم و از آهنگ های خودم هم دیگه خسته شدم. برای همین روز ها که میرم دانشگاه معمولا رادیو گوش میکنم. فقط هم Jazz FM چون تنها کانالیه که تقریبا مطمعنم هیچی نمیتونه بذاره که اعصابم رو خورد کنه و راحت میتونم تمام راه گوش کنمش. (در ضمن معمولا هر چی هم سرد باشه هوا ترجیح میدم راه برم، از سوار مترو شدن متنفرم ... مخصوصا تو زمستون که کلی لباس گرم میپوشی که سردت نشه و بعد میری تو مترو که بخاری داره و گرم گرمه به مدت 20 دقیقه میپزی، مگه اینکه کاپشن ات رو دربیاری که اونم معمولا چون شصت لایه پوشیدی میسر نیست. من هم از گرم شدن بی دلیل شدیدا کلافه میشم، مترو مزخرف ترینه).

بگذریم، امروز نزدیکای دانشگاه که بودم یه هو رادیو یه آهنگ عالی گذاشت. معمولا آهنگ های جاز همه شون یه مود به آدم میدن و آهنگ به خصوصی که مشخص باشه و توجهت رو جلب کنه کمه. ولی این یکی شاهکار بود، پیانو و گیتار. پیانوش کاملا جاز بود و گیتارش کاملا فلامنکو ولی هر دو با هم به طرز عجیبی هارمونی خوبی داشتند. تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم. از شانس @#$% همون موقع باتری دستگاهم تموم شد و وسط آهنگ قطع شد، ولی خوشبختانه مجری برنامه قبل از شروع اسم یارو رو گفت، و من با اینکه معمولا اصلا توجه نمیکنم و اگر هم بکنم اسم ها دو ثانیه ای یادم میره این یکی رو هنوز یادم بود.

خلاصه دیگه بعد از یه خورده اینترنت گردی یارو رو پیدا کردم. اسمش هست Michel Camilo که یک پیانیست جاز متبحر است. معمولا هم جاز لاتین یا جاز معمولی میزنه، ولی یک آلبوم داره با توماتیتو که از خداوندگار های فلامنکوی نسل خودش است ظاهرا . اسم آلبوم هست اسپانیا و خوشبختانه تونستم پیداش کنم. واقعا مجموعه ی تازه و قشنگیه، از عصر تا حالا دارم خودم رو خفه میکنم باهاش. آهنگی که صبح تو رادیو پخش شد و سرآغاز ماجرا بود رو هم
گذاشتم تو گرامافون.

.

اوهام

بالاخره طلسم شکسته شد. بعد از این همه سال اوهام اولین کنسرتش رو به طور رسمی و مثل آدم و آزادانه تو ایران برگذار کرد. انقدر تا به حال بلا سرشون اومده بود و به دلایل مختلف و مسخره کنسرت ها لحظه ی آخر به زده شده بود که باور کردنش سخته.

از چند وقت خبر داشتم از کنسرت که قرار بود روز جهانی ایدز انجام بشه، ولی چیزی راجع بهش ننوشتم چون دیدم تو سایت خودشون هم چیزی ننوشتند و حدس زدم احتمالا نمیخوان زیاد شلوغ کنند که دوباره کنسل بشه - حق هم دارند.

خیلی ناراحت هستم که نبودم ببینم کنسرت رو. به نظرم آدما دو جورند، یا کسایی که از اوهام متنفرند و یا کسایی که خیلی با موزیکشون حال میکنند. من کسی هستم که فکر میکنم شهرام یک نابغه است و کاری که داره برای موسیقی ایرانی میکنه خیلی عظیمه و بعدا معلوم میشه. میتونید مخالفت کنید ولی اگه میخواین بقیه ی طلب رو بخوانید تا دلایلم رو بگم.

موسیقی ایرانی تا حالا اسیر یک "فرم" و خاصیتی بوده که موسیقی رو "ایرانی" کرده. صحبتم هم سر موسیقی غیز سنتی هست. به نظر من ما تا حالا هیچوقت موسیقی راک، یا پاپ، یا رپ یا الکترونیک یا یکی از سبک های رایج موسیقی دنیا رو به طور واقعی نداشتیم. کارهایی هم که شده هیچ وقت نتونسته واقعا راک باشه یا واقعا رپ باشه. به عبارت دیگه authentic نیست. راک ایرانی تا حالا همونقدر authentic بوده که غذای چینی یا ایتالیایی که تو جام جم میدن authentic هستش. دلیل اصلی اش هم به نظر من مشکل شکستن وزن و آهنگ درونی زبان فارسی هستش. حتی اگر از لحاظ موزیک (چه از لحاظ فرم و ریتم و چه از لحاظ کیفیت) واقعا راک زده شده باشه (که همونشم کم بوده) باز تا شعر روش قرار میگیره موزیک رو نامتعارف و نامانوس میکنه.دلیل فرعی اش هم دور بودن ایران از موسیقی روز و نشنیدن اونه و اینکه زیاد کسی سعی نکرده کار متفاوتی بکنه. انقدر همین موسیقی خواننده های لس آنجلسی رو (که صنعتش دست یه سری آدم های بی سلیقه و غیر رادیکال هست) گوش دادند دیگه یه جورایی فکر میکنند موسیقی ایرانی به جز این نمیتونه باشه. اون هایی هم که سعی کردند معمولا تو همون فرم ها و ریتم ها و آهنگ شعر و کلام گیر کردند.

برای همین یه غیر ایرانی اگه موزیکی که ما بهش میگیم راک هست رو گوش بده براش خیلی نامتعارف خواهد بود ولی اگه یه موزیک راک ژاپنی رو گوش بده براش خیلی قابل قبول تر و "راک" تر میاد. حتی اگه از شعرش هیچی نفهمه . و حتی اگه تو اون از element های موزیک ژاپنی هم استفاده شده باشه، ولی باز هم قطعه ای که آدم گوش میکنه در مجموع کاملا با موسیقی ای که میگن "راک" همخونی میکنه.

برای شکستن این آهنگ درونی شعر های فارسی هم یا باید نابغه باشی که به طور طبیعی این کار رو بکنی یا باید زحمت خیلی زیادی کشید. اوهام و شهرام به نظر اولین کسایی بودند که بالاخره تونستند این زنجیر رو بشکونند و شعر و زبان فارسی رو برای موزیک آلترناتیو رام کنند. برای اولین بار، موزیکی داریم که کاملا بین المللیه. با اینکه توش از تم های ایرانی هم استفاده میشه، ولی یه غیر ایرانی که گوش میشه کاملا براش دلچسبه و عجیب نیست براش. این به نظر من کار خیلی بزرگیه.

همین هم باعث شد که گوش مردم با این جور آهنگ آشنا بشه و اینکه بفهمیم بابا، میشه شعر ایرونی رو جور دیگه ای هم خوند و لازم نیست دقیقا با همون وزنی که نوشته میشه خونده هم بشه. الان اگه آهنگ های اوهام رو بشنوید امکان نداره بتونین شعر های حافظی رو که میخونه به شکل اصلی شون (در مصراع و ابیات جداگانه) بنویسید - مگر اینکه شعر رو از قبل خونده باشید. انتهای یکی مصرع با شروع مصرع بعدی کاملا محو شده، و این خیلی کار سختیه (مقایسه کنید با مثلا موزیک الکترونیکی لوس آنجلسی، فرضا منصور، که با اینکه ریتم تکنو و رقص داره ولی هنوز شعر رو که میشنوید میتونید به صورت ابیات اولیه دوباره بنویسید.)

به هر حال، واقعا خوشحالم برای شهرام و امیدوارم زمینه ای بشه که کمتر اذیتشون کنند. خیلی هم دوست دارم تو تورنتو یک کنسرت اجرا کنند، چند سال پیش که تو ونکوور تا یک قدمی کنسرت جلو رفتیم ولی نشد. الان ولی - مخصوصا بعد از بیرون آمدن آلبوم جدیدشون که قرار به زودی تموم بشه - فکر کنم فرصت خیلی بهتریه. کنسرت رویایی میتونه کنسرت اوهام و هاله باشه. متاسفانه سرمایه اش رو ندارم وگرنه خودم سعی میکردم برنامه رو جور کنم، چون کاملا عملیه. کنسرت گذار ها هم که معمولا سلیقه هاشون اینطوری نیست، ولی با این حال اگه توجیه بشن که همچین برنامه ای از نظر سوددهی کاملا میتونه موفق باشه بدشون نمیاد، چون مسلما فقط به فکر پولشن اونا.

.

فلوجه

fourthgrade.jpg

خوب اگه گفتید این عکس مال کجاست؟ راهنمایی اول: فلوجه نیست. راهنمایی دوم: افغانستان هم نیست.
عکس کلاس چهارم دبستانمه (پیدا شده از برکت سر اورکات، حالا باز بگین اورکات مزخرفه). حالا داشتم عکس رو نگاه میکردم و با خودم گفتم تو عجب حلفدونی ای ما درس میخوندیم. به خدا عین فلوجه است !!! مثلا خیر سرش مدرسه ی سروش آزادی (ایران زمین) هم بود و تو شهرک و مدرسه ی آمریکایی سابق و خلاصه بد نبود مثلا. ولی الان که آدم نگاه میکنه تازه میفهمه چقدر مستضعفانه بوده! به هر حال، حالا اگه گفتید من کدومم؟ (جای مامانم خالی که بگه "انقدر خوشگل بودی چی شد؟" D=)

اوه راستی یادم رفت بگم. اون خانم مقدم هست. معلم سختگیر و معروف کلاس چهارم. خداییش فکر کنم بهترین معلمی بود که تا حالا داشتم. شدیدا سختگیر و یک کم بداخلاق ولی خیلی مهربون (آره میشه به خدا). باسواد هم بود و آدم باحالی هم بود. من رو هم راستشو بخواین خیلی دوست داشت. ما بعد از ثلث دوم همون سال از ایران رفتیم. از چند هفته قبل از اینکه بریم به بچه های کلاس گفته بود نفری مثلا 20 تومن بیارن که برای من یه کادو بخرند!! (بچه های بیچاره رو بگو). هیچی هم به من نگفته بودن (البته یکی از دوستام فکر کنم لو داد روزای آخر). خلاصه روز آخر دیدم برام یه خط کش باحال (که تا چند سال داشتمش ولی بعد گم شد) و به بسته مداد شمعی گنده ی crayola برام گرفته بودند. چون از همون موقع عاشق نقاشی بودم و میدونستن از این چیزا خوشم میاد. (چند روز قبلش خانم مقدم ازم پرسیده بود با مداد شمعی نقاشی میکشی؟ منم گفته بودم "نه"!! ولی بیچاره شاید اون موقع دیگه گرفته بود کادو رو، منم که نمیدونستم برای چی داره میپرسه!)
همین الان یه هو یادم اومد روز آخری که تو کلاس بودم همه ی بچه ها هی میومدن میگفتن یه نقاشی برای ما بکش. من هم یه "گوفی" یا یه "میکی ماوس" که اون موقع خوراکم بود سریع برای هر کدومشون میکشیدم. بعضی از بچه ها هم برای من یه چیزایی یادگاری کشیدند. از جمله همین دوستم که این عکس رو فرستاد برام یه مارادونای خیــــــلی باحال کشیده بود. یکی دیگه هم (اون تپله که شلوار سبز داره نشسته) برام یه چوبین کشید. یکی دیگه هم که یادم نیست کدومشون بود یه چاغ و لاغر کشید. میدونم که یه جایی اینها رو دارم ولی نمیدونم کجا گذاشتمشون.

.